گفت و گوی خواندنی و منتشر نشده میبدما با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین یحیی زاده
بخشهایی از گفتگوی طولانی و منتشر نشده گروه تاریخ شفاهی میبد با مرحوم یحیی زاده از طرف میبد ما طبع رسیده است که در زیر می خوانید.
سؤال: در ابتدا خود را معرفی نمایید و از زمان کودکی خود و وضع معیشتی و اجتماعی مردم در آن زمان بفرمایید؟ یحیی زاده: اول از شما و همکارانتان صمیمانه و خاضعانه به خاطر کاری که انجام میدهید، تشکر میکنم و امیدوارم که در این راستا موفق و موید باشید و این تلاش شما هم مورد تأیید خداوند منان هم قرار گیرد. بنده سید جلال یحیی زاده، متولد محله فیروزآباد میبد هستم. آن طور که والدین من گفته اند، بنده در روز میلاد امام حسین(ع) به دنیا آمدهام. در چند سال اول زندگی در محلهی فیروزآباد و در یک خانهی شریکی با پنج خانوار دیگر در یک خانه زندگی میکردیم. آن خانه در نزدیکی حسینیه چهارده معصوم فیروزآباد و مطب دکتر کلانتری که قبل از دکتر آیت اللهی در آنجا طبابت میکردند بود. بعد از چند سالی ما به محله قلعه فیروزآباد آمدیم که در آن زمان بنده در سال سوم ابتدایی تحصیل میکردم و به یاد دارم وقتی که ما به آن محله آمدیم خانهی زیادی در آنجا قرار نداشت و در اطرافمان فقط صحرا بود و پدرمان خانه خشت و گلی را بنا کرده بود. زمانی که ما به آنجا مهاجرت کردیم، خانههایمان برق نداشت و در فیروزآباد موتوربرقی بود که در سراشیبی «پیر رضا» که الآن هم به این اسم معروف است، قرار داشت که برق محله قلعه فیروزآباد را تأمین میکرد و تا حدود ساعت 11 شب هم بیشتر کار نمیکرد. ضمنا از عهده همه هم بر نمیآمد که بتوانند از این برق محدود استفاده کنند و فقط افراد متمکن از نعمت برق بهرهمند بودند. ما در آن خانهای که در قلعه فیروزآباد داشتیم نه تنها از نعمت برق بلکه از نعمت آب سالم و لولهکشی هم محروم بودیم. زمانی که پدرمان توانست چراغتوری بخرد خیلی برای ما لذتبخش بود که از این به بعد میتوانیم از نور این چراغ استفاده کنیم و دیگر از نور ضعیف فانوس و چراغ گردسوز راحت میشدیم! بنده زمانی که به مدرسه میرفتم اهل مطالعه بودم. برای مطالعه کتب هم مجبور بودم که از نور چراغتوری استفاده کنم باوجود اینکه سوخت این چراغ، نفت بود و تهیه نفت هم برایمان مشکل بود، بسیار به مطالعه علاقهمند بودم و خیلی از اوقات تا بعد از نیمه شب به مطالعه کتاب مشغول بودم. بنده در «دبستان میبدی» تحصیل میکردم که این مدرسه از اولین مدارسی بود که در میبد ایجاد شد. بنده تا سال سوم راهنمایی بیشتر تحصیل نکردم و پس از اینکه سال سوم را تمام کردم، پدرم به من گفت که نذر کرده بودم که اگر خداوند اولین فرزندم را پسر و سالم قرارداد او را برای طلبگی به حوزه بفرستم. من هم در ابتدا از روی اینکه پدر و مادر انسان نباید از وی رنجیده شوند، تقریباً به اجبار به نذر پدرم گردن نهادم. در همان سالی که بنده در مقطع سوم راهنمایی تحصیل میکردم در منطقه ما که بین استانهای یزد و اصفهان و ... میشد آزمونی برگزار شد که در زمینههای مختلفی بود و بنده در آن آزمون شرکت کردم و در کل منطقه رتبهی اول را کسب کردم. معلم زرتشتی داشتیم که خیلی از بنده به علت اینکه استعداد خوبی داشتم، پشتیبانی میکرد و زمانی که فهمید من میخواهم که درس را رها کنم و به تحصیل علوم حوزوی بپردازم به من گفت حاضر است که تمام مخارج تحصیلات دبیرستانی بنده را متقبل شود و پس از پایان تحصیلاتم بنده را برای کشورهای خارجی در رشته و مکانی مناسب بورسیه نماید. مدیر مدرسه هم که آقای قاسمی بودند، خیلی از اینکه بنده این تصمیم را گرفتهام ناراحت بود. چرا که من از جمله دانشآموزان خوب مدرسه بودم و ایشان هم پیشنهاد دادند که من به این راه نروم و تحصیلات خودم را ادامه دهم. برخی دیگر از معلمین بنده که خیلی آدمهای متدین و خوبی هم بودند به پدر بنده میگفتند که تحصیل در زمینه علوم حوزوی برای کسانی است که قادر به تحصیلات عالیه نیستند و کسانی به حوزه می روند که مشکلی دارند و نمیتوانند درس بخوانند! حتی یکی از این معلمین، پدر بنده را تهدید کرد که از او شکایت میکند و او را بازداشت میکند که چرا فرزندش را مجبور کرده که از درس خواندن دل بکند و به حوزه برود!! وقتی که من این ماجراها را دیدم، خودم جلوی آنها ایستادم و به معلم زرتشتی مان گفتم که در دین ما احترام به پدر و مادر واجب است و من هم از این باب چون پدر و مادرم میخواهند که این راه را بروم همین را انتخاب میکنم و راضی هم نیستم که کسی با آنها برخوردی بکند و آنها را به خاطر این تصمیمی که گرفتهاند سرزنش کند. پس از حدود شش ماهی که از شروع طلبگی بنده گذشت، باز هم روی پدر من فشار میآوردند که چرا این تصمیم را گرفته است - چون در آن زمان پزشکی رشته خیلی مهمی بود- به پدرم گفته بودند که فرزند شما با این وضعیت تحصیلی که داشت میتوانست از بهترین پزشکها بشود. حتی گاهی چندین نفر باهم به منزل ما میآمدند و دو سه ساعتی را علیه تصمیمی که پدرم گرفته بود و علیه مسیری که بنده انتخاب کرده بودم، صحبت میکردند. بهعنوان مثال میگفتند نهایت درس خواندن سید جلال این است که یکی مرجع تقلید بشود و رساله بدهد. ما که به مرجع تقلید نیازی نداریم و یک رساله را 35 ریال بیشتر نمی خریم! و با این حرفها قصد تخریب روحانیت را داشتند. پس از چند مرتبهای که به پدرم علیه این راهی که بنده رفتهام اعتراض کردند، من جلوی آنها ایستادم و گفتم که در ابتدا من با توصیه و نذر پدر به این مسیر وارد شدم ولی الآن با عشق و علاقه تمام این مسیر را ادامه می دهم و این لباس طلبگی را فقط مردهشور میتواند در غسالخانه از تن من در بیاورد. وقتی که این قاطعیت را از بنده دیدند دیگر از کار خود پشیمان شدند و ما را رها کردند. هنوز هم برخی از معلم های ما در جمعهایی که شاید موافق بنده هم نباشند وقتی اسمی از من میآید این مطلب را معترف میشوند که در آن زمان من و یکی از شاگردانش که بعدها به فیض شهادت نائل آمد، از جمله دانشآموزان برتر آن معلم بودهایم. بنده در حوزه، دقت میکردم به افرادی که به آنجا میآمدند و می دیدم غالبا افراد، با انگیزه و اعتقادی راسخ به سمت تحصیل علوم حوزوی آمده بودند. در ابتدا هم بهقولمعروف پی این را به تن مالیده بودند که در مسیری که گام نهادهاند از نظر مادی چیزی جز محدودیت و محرومیت وجود ندارد. نگاه بیشتر افرادی که به حوزه میآمدند در حقیقت نگاهی معنوی و آسمانی بود. کسی هم به گفتههای برخی افراد بهاصطلاح روشنفکر و تحصیلکرده اهمیت نمیداد. مهم اینجا بود که توده مردم برای روحانیت احترام و عزت خاصی را قائل بودند. کلاً در آن زمان محبوبیت روحانیت نزد مردم خیلی بیشتر از الآن بود و همچنین قصد افراد برای اینکه روحانی بشوند هم خیلی خالص تر بود، چرا که در این زمان شاید برخی افراد با دیدن امثال من با خود بگویند که بهترین راه برای رسیدن به پست و مقام این است که روحانی شوند و با این قصد به حوزه بیایند اما در آن زمان وقتی فردی میخواست که طلبه بشود از همه طرف به او میگفتند که این راه چیزی جز بدبختی، زندان و حتی کشته شدن ندارد. به همین دلیل در زمان قدیم با نیت و عزمی جدی وارد حوزه علمیه میشدند. سؤال: مسئله احترام به روحانیت در زمان حال با گذشته چه فرقی داشته است و آیا احترامی که مردم به روحانیت میگذارند کمتر شده؟ یحیی زاده: در این مسئله باید قائل به تفسیر شد. این وضعیت برای همه نیست و همه مردم دیدگاه بدی نسبت به روحانیت ندارند؛ اما ناگفته نماند که شرایط هم خیلی مؤثر است. بهعنوان مثال در زمان 8 سال دفاع مقدس طلبهها به خوبی در جبهههای نبرد شرکت میکردند و خیلی از آنها به شهادت هم رسیدند. اگر نسبت هم بگیریم نسبت شهدای طلبه به نسبت شهدای دیگر اقشار مردم، بسیار نسبت خوبی میباشد. در آن اوج ایثار و شهادت هم روحانیت کم نگذاشت؛ باوجود اینکه خیلیها فکر میکردند که روحانیها در ابتدای انقلاب به فکر پست و مقام باشند. این امر هم باعث شد تا مردم با دیدن ایثارگریهای طلاب اجر و قرب زیادی را برای روحانیت قائل شوند. از طرف دیگر هم ممکن است برخی از روحانیها مانند بنده در این چند سال از لحاظ مالی وضعیت بهتری را نسبت به قبل پیداکرده باشند. مردم با دیدن این شرایط و وضعیت امثال بنده تحلیلی که میکنند به این ختم میشوند که روحانیت را از چشم آنان میاندازد. در طول دوره انقلاب سلیقههای مردم تغییر کرده و روحانیت هم در هر دوره خوب و بد داشته است. گاهی مسائلی پیشآمده که برخی از روحانیها که در حقیقت یک روحانی واقعی نیستند اعمالی را انجام دادهاند که در شأن این لباس نبوده است. مسلما این خیانت به روحانیت، مردم و اعتقادات مردم هست. چنین افرادی که به اطراف خود توجهی ندارند و با مردم نیستند و فقط کار خودشان را میکنند، نباید بهعنوان الگو برای مردم معرفی شوند چرا که شأن روحانیت را پایین میآورند. سؤال: در زمان گذشته احترام مردم به سادات چگونه بوده است و آیا تاکنون تفاوتی هم داشته است؟ یحیی زاده: بنده معتقدم که احترام سادات در گذشته و اکنون در بین مردم ایران بوده است و این احترام به حدی است که برخیها میگویند که فلانی (یحیی زاده) که رأی آورده به خاطر این است که در زمره سادات بوده است! واقعیت هم این است که سیادت از گذشته تا کنون در بین مردم دارای وجاهت خاصی بوده است. من معتقدم که این علاقه به سادات هنوز هم در بین مردم وجود دارد و نسبت به گذشته هم کمرنگ نشده است. مردم هم سید بودن را نوعی ارتباط با پیامبر (ص) میدانند و هر کسی از سادات که توانسته این ارتباط را در عمل هم به اثبات برساند در بین مردم از محبوبیت و مقبولیت برخوردار است. البته اینطور نیست که صرف سید بودن برای مردم دلیلی برای مقبولیت شما بشود. لازم به ذکر است که شخص فرح پهلوی در کتابی با عنوان هزار و یک روز من که سرگذشت خودش را بیان میکند؛ ادعا کرده بود که من از سادات هستم و جد من هم امام حسن مجتبی (ع) است. به همین جهت هم من و شاهنشاه معتقد بودیم که این مملکت باید در آرامش باشد و در آن منازعهای وجود نداشته باشد! در آن زمان هم بسیاری از مردم هم این ادعا را شنیده بودند که فرح پهلوی از جمله سادات هست؛ اما کسی او را قبول نداشت و حتی در بین مردم این شخصیت منفور بود. یا بنیصدر سیادتش یکی از عواملی بود که باعث شد که رأی بیاورد. دیده شد که بعد از یکسالی که شخصیت واقعی او معلوم شد مردم هم از او متنفر شدند و اصلاً برایشان مسئله سید بودن او مطرح نبود؛ بنابراین سیادت هم همواره جزئی از مقبولیت و محبوبیت بوده و هست اما بههیچوجه سیادت باعث نمیشده که مردم از بقیه خصلت های فرد چشم بپوشند و فقط به سید بودن افراد توجه داشته باشند. سؤال: اگر از مقطع قبل از انقلاب در مورد خودتان مطلبی دارید بفرمایید؟ یحیی زاده: بنده از سال 1353 وارد حوزه شدم و یک سال هم در مصلای یزد درس خواندم و پس از آن به قم رفتم. در آن زمان میبد حوزه نداشت و تقریباً تعطیل بود. من که به قم رفتم سال 54 بود و یک سالی را هم در مدرسه آیتالله گلپایگانی درس خواندم. سال بعد که حدود 56-55 میشد که اولین جرقههای انقلاب در قم خورد و من هم همراه مردم قم در جریان انقلاب شرکت داشتم. در همان سال که روزنامه اطلاعات علیه امام (ره) مقاله نوشت بنده در قم بودم. با تعدادی از دانشجوها که از تهران به قم آمده بودند به نزد مراجع میرفتیم. در ماجرای تیراندازی که در میدان صفائیه که اکنون میدان شهدا نام گرفته است هم با چند تا از هم حجرهای هایم شرکت کرده بودم و پس از تیراندازی دوستانم موفق شده بودند که از صحنه بگریزند اما من تا نیمه شب گرفتار شده بودم. به همین دلیل دوستانم فکر میکردند که بنده شهید شدهام. بنده در قم در همان سالها حضور داشتنم اما پس از جرقههای اول انقلاب در قم درس های حوزه تعطیل شد ولی بنده بهصورت خصوصی در محضر عزیزانی همچون حضرت آیتالله اعرافی امامجمعه کنونی میبد و همچنین حجت الاسلام والمسلمین حاجآقای نبی پور و مرحوم حجت الاسلام روحانی ادامه درس میدادم. همین هم جوری بود که بهصورت مستمر نمیشد که در نزد این عزیزان باشیم. البته در میان حرکتهای انقلابی که ما در ماه رمضان و در شبهای قدر انجام میدادیم و با چندین نفر از جوانان و دوستانمان بهصورت دستهجمعی در مراسم های سطح شهر شرکت میکردیم، بودند افرادی که با چنین حرکتهایی مخالفت میکردند و در موردی هم که به یکی از مجالس رفته بودیم وقتی که از مجلس خارج شدیم روحانی که در آنجا سخنرانی میکرد این تعبیر را بهکار برد که «مغولها به اینجا آمدند و رفتند»! در آن سالها در کل کشور فقط در چند مکان معدود بود که نماز جمعه برگزار میشد. در یزد و در بسیاری از مراکز استانها نماز جمعه برگزار نمیشد ولی در همان زمان، مرحوم آیتالله اعرافی در میبد، نماز جمعه را باشکوه برگزار میکردند و با تکیه بر شمشیری که داشتند خطبههای نماز جمعه را ایراد میکردند. این شجاعت ایشان باعث میشد که حکومت، کینه ایشان را به دل بگیرد. در برگزاری مراسمهای نماز جمعه و راهپیمایی های انقلاب برخی از محلات میبد مانند فیروزآباد، بارجین، محمودآباد و... بیشتر از سایر محلات همکاری میکردند. ایشان هم به گونهای رفتار میکردند که اگر کسی در شهر علیه انقلاب و امام (ره) حرفی میزد او را به نزد خویش میخواند و او را توبه میداد. یادم هست فردی در میبد موضع سخیفی را علیه امام و انقلاب گرفته بود. زمانی که به گوش مرحوم اعرافی رسید به جوانان گفت که آن فرد را به نزد او ببرند و جالب اینجا بود که در آن شرایط چیزی حدود 100 موتور باهم به درب منزل آن فرد رفتند و او را به نزد آیتالله اعرافی بردند. این موارد هم از سوی ایشان زیاد دیده میشد و اخلاق ایشان باعث شده بود که حتی افرادی که به طاغوت هم وابسته بودند هم از ایشان حساب ببرند و علیه انقلاب حرکتی را صورت ندهند و حرفی نزنند. واقعه دستگیری ایشان هم به این نحو بود که ما از نماز جمعه که بازمیگشتیم با خیابان امام که رسیدیم خودرو زرهی، مقابل ما آمد و ایشان را دستگیر کردند و بردند. آمدن خودرو زرهی در شهر کوچکی چون میبد خیلی مهم بود چرا که بنده که کوچک بودم فرد دوره گردی بود که لباس سربازی به تن میکرد و هر وقت که او به محله ما میآمد حتی افراد بزرگتر از بنده وحشت میکردند و فرار میکردند و میگفتند که «امنیه» آمده است! حال در این شهر برای گرفتن امامجمعهاش خودرو زرهی آورده بودند؛ اما شجاعت مردم بهاندازهای شده بود که حتی باوجود اینکه ایشان دستگیر شده بود مردم همچنان در صحنه ماندند. در صورتی که ساواک فکر میکرد که با دستگیری آیتالله اعرافی مردم میبد بدون رهبر می مانند و روند انقلاب در میبد خاموش میشود؛ اما مردم میبد شجاعانه در صحنه ماندند و این در صحنه بودنشان موجب آزادی دوباره مرحوم اعرافی شد. الآن که میگوییم انقلاب، برخی فکر میکنند که در آن زمان همه مردم آمدند و اصلاً مخالفتی نبود. در صورتی که حتی در یک خانه هم پیش میآمد که افراد خانه بر سر مسائل انقلاب با یکدیگر بحث میکردند و موافق و مخالف انقلاب بودند. اینطور نبود که در هر شهر تمام مردم آن شهر در تظاهرات ها و فعالیت های انقلابی شرکت کنند. تعداد معدودی میآمدند اما همانها پرچمدار بودند و راسخ. برخی هم منتظر میماندند تا ببینند روند انقلاب چگونه پیش می رود، بهقولمعروف وقتی که روزهای آفتابی میدیدند آنها هم پیدایشان میشد! به نظر شما اولین جرقههای انقلاب در میبد چگونه رقم خورد؟ یحیی زاده: در سالهای 51،52 که هنوز بنده طلبه نشده بودم و من مدرسه راهنمایی میرفتم یادم هست تعدادی از جوانها نمایش هایی تحت عنوان «ابوذر» و «عمار یاسر» در محله شهیدیه برگزار می کردند و با این نمایشها مردم را آگاه میکردند بنده هم احساس میکردم که جریانی از قِبَل این نمایشها در حال شکل گرفتن هست. عزیزانی که پرچمدار نمایشها بودند آقایان «محمدعلی فرزین» که الآن مسئول انجمن اسلامی دانشآموزان میبد هستند و آقای «علی محمد گلمحمدی» و ... بودند که بنده شناخت چندانی نسبت به آنها نداشتم. چند نفری هم بودند که اصالتاً یزدی بودند و در میبد ساکن شده بودند. عکاس آن نمایشها هم کسی بود که الآن مغازه عکاسی شادی را در خیابان سلمان فارسی دارد. در میبد حتی قبل از 10 فروردین هم ما حرکات انقلاب داشتیم. در همان زمان که ما اعلامیه های امام را از قم به یزد و میبد میآوردیم مشاهده میکردیم که در میبد حرکت های انقلابی زودتر از جاهای دیگر شکل گرفت. در ادامه حرکت انقلابی مردم کمکم رسیدیم به پاییز سال 1357 که در آن زمان صنعت نفت کشور به دلیل اینکه مردم معترض بودند که چرا کشورهای استعمارگر همچون آمریکا از صنعت نفت ما سوء استفاده میکند، نفت تقریباً تعطیل شد و مردم هم در آن سال در تهیه نفت دچار مشکل جدی شدند؛ اما به لطف الهی و مدد خداوند متعال در آن سال زمستان مانند زمستانهای قبل نبود و هوا زیاد سرد نشد و مردم هم با دیدن امداد الهی در شعار های خود این امداد ها را ذکر میکردند که به مدد الهی امسال زمستان بهار شده است. در این میان بودند دانشجویانی که در میبد با چرخهایی که مخصوص حمل نفت بود در کوچه و محلات می گشتند و به مردمی که به هر دلیل قادر به تهیه نفت نبودند، نفت میرساندند. در بین مردم این حس نوعدوستی وجود داشت که الطاف الهی هم شامل آنها میشد. اگر آن روحیهای که در گذشته بین مردم بود، همین الآن هم باز در مردم زنده شود، تمام مشکلات اقتصادی که بهواسطه تحریمها به ما وارد شده است، بهراحتی حل خواهد شد. اگر در آن زمان با کم شدن چیزی مردم حریص میشدند بر تهیه آن، شاید اصلاً انقلابی شکل نمیگرفت. اگر مردم در زمانی که نفت کم شده بود با حرص و طمع نفت میخریدند دیگر نیازی به برخورد با انقلاب نبود و با همین حرص و طمع مردم انقلاب شکست میخورد. سؤال: در زمان قبل انقلاب آیا بچههای انقلابی میبد بر سر مسائلی همچون دکتر شریعتی و تفکراتش اختلاف داشتند؟ یحیی زاده: در زمان انقلاب افرادی بودند که ظاهری جدید داشتند و شاید علیه روحانیت هم گاهی بحث میکردند ولی همین افراد در زمان انقلاب با ما وحدت داشتند. تنها چیزی که باعث اختلاف بین انقلابیون میشد که در حدود سال 54 هم کمکم اوج گرفت همین مباحث مربوط به دکتر شریعتی بود که امام خمینی هم در اولین صحبتی که بعد از شهادت آقا مصطفی کردند بر سر همین مسائل بحث نمودند. مهم اینجا بود که طاغوت از این اختلافات بین انقلابیون به خوبی استفاده میکرد و این مسئله را جنگ میان حوزه و دانشگاه و بین طلاب و دانشجویان مطرح کرده بود. درحالیکه در واقعیت این نبود. بنده هم زیاد علیه شریعتی نبودم، حتی کتابهای او را میگرفتم و مطالعه میکردم. نه به این خاطر که به او اعتقاد خاصی داشته باشم بلکه برای آشنایی با افکارش این کار را میکردم. تا قبل از انقلاب در میبد اختلاف سلیقهها باعث انشقاق مردم و دستههای مختلف نشد ولی این اختلاف سلیقهها پس از انقلاب اثرات خود را نشان داد و راهها از هم جدا شد. عمدتاً هم اینطور بوده است که کسانی که اکنون بهعنوان جناح چپ شناخته میشوند از زمره افرادی هستند که قبلاً طرفدار تفکرات دکتر شریعتی بودهاند. سؤال: اگر بخواهید خصوصیات و ویژگی های شهید صدوقی و مرحوم آیتالله اعرافی را با یکدیگر مقایسه نمایید چگونه این قیاس را انجام میدهید؟ یحیی زاده: بنده وجود شهید صدوقی و آیتالله اعرافی را در استان مکمل یکدیگر میدانم و در آن شرایط این دو نفر کاملکننده راه یکدیگر بودند. در آن زمان و شرایط وجود کسی همچون آیتالله صدوقی که در عین اینکه روحانی و فردی مذهبی بود میتوانست حرف خود را در همان دستگاه به کرسی بنشاند، لازم بود. در عین حال فرد دیگری که ابوذر وار کمک به انقلاب کند همچون آیتالله اعرافی لازم بود. بدون هیچگونه مبالغهای میشود گفت که آنچه که باعث شد اردکان هم راه بیفتد و در جریان انقلاب شرکت داشته باشد؛ وزیدن نسیم حرکت مرحوم آیتالله اعرافی در میبد به اردکان بود؛ که حتی آیتالله اعرافی خودشان به اردکان میرفتند. سؤال: کیفیت راهپیماییها در میبد به چه نحوی بود؟ یحیی زاده: راهپیمایی در آن زمان از شهیدیه شروع میشد و بیشتر اوقات به امامزاده سید صدرالدین قنبر ختم میشد و گاهی اوقات هم به خیابان سنتو ختم میشد همان جایی که نیروی انتظامی و مصلای کنونی قرار دارد. در آن زمان بیشتر در راهپیمایی قرائت قطع نامهها بود و از همه مهمتر در راهپیمایی های میبد، خواندن بیانیهها و اطلاعیههای امام خمینی (ره) بود. خود همین کار باعث میشد که حرکت مردم بهواسطه رهنمودهای امام همچنان داغ بماند. اطلاعیههایی که در راهپیمایی های میبد خوانده میشد خیلی با زحمت فراوانی بهدست میآمد. بنده هم در رساندن این اطلاعیهها به میبد شرکت میکردم و تهیه آنها به این نحو بود که گاهی مستقیماً از قم میآوردیم و گاهی هم از دفتر شهید صدوقی از یزد میگرفتیم و به میبد میآوردیم. مهمترین چیزی که باعث میشد که مردم به راهپیمایی بیایند این بود که از آخرین پیام امام باخبر شوند و حتی بودند کسانی در بین ما که به راهپیمایی و انقلاب اعتقاد محکمی نداشتند ولی کنجکاو بودند که ببینند امام خمینی(ره) در آخرین بیانات خود چه فرموده است. راه دانستن این مطلب را هم در این میدیدند که در راهپیمایی شرکت کنند و از اطلاعیههای امام مطلع شوند. البته وقتی که انقلاب پا گرفت حتی رادیو BBC هم اطلاعیههای امام را میخواند و پخش میکرد. مردم هم در برخی از مقاطع به این علت رادیو BBC را گوش میکردند. این کار را هم از سر فرصت طلبی انجام میداد تا شاید بتواند از کنار این کارش برای غرب تبلیغی بکند تا انقلاب ما بهطرف آنها گرایش پیدا کند؛ اما آنها از الهی بودن این انقلاب چیزی نمیفهمیدند. سؤال: از نمایندگان پیش از انقلاب میبد کسی را میشناسید؟ یحیی زاده: کسی چندان از وجود آنها خبری نداشت. یکبار دیدم یکی از بستگان بنده در زمان قبل از انقلاب بسیار ناراحت و غمگین است. وقتی که علت ناراحتیاش را از وی جویا شدم به من گفت کدخدا شناسنامه من را گرفته بود که اسم مکه برایم بنویسد. الان فهمیده ام که شناسنامه من را برده و با آن رأی داده است به کاندیدای نمایندگی مجلس! در این شرایط کسی هم نمیفهمید که انتخاباتی است و بعضا اگر کسی نمیخواست که رأی بدهد با چنین حیلههایی شناسنامه او را میگرفتند و بهجایش رأی میدادند! سؤال: اگر خاطره ای از مرحوم آیتالله اعرافی در زمان قبل از انقلاب دارید بفرمایید؟ یحیی زاده: پدر بنده در تابستان سال 1353 من را سوار بر دوچرخه کردند و به منزل مرحوم اعرافی بردند. در آنجا به ایشان گفت که میخواهم پسرم طلبه شود. مرحوم اعرافی هم در آنجا اولین درس طلبگی را به من آموخت. یادم هست که با همان لحن و صدای خودشان از کتاب شرح امثله -اولین کتابی است که طلاب میخوانند- این روایت را به من آموخت که بدان «اَوَّلُ العِلم مَعرِفَتُ الجَبّار وَ آخِرُ العِلمِ تَفویضُ الاَمرِ اِلَیهِم» در همان مسجدی که الان به خانهشان متصل شده است این روایت را به من آموخت. ایشان بسیار طلبه دوست بود. در آن شرایط هم بهترین کار این بود که طلاب بیشتر شوند. چند هفتهای را که خود مرحوم اعرافی به ما درس میدادند و بعد از آن هم در اواسط تابستان حاج شیخ علیرضا اعرافی که مدتی را در قم مشغول تحصیل بودند بهعنوان تعطیلات تابستان به میبد آمدند و ادامه تدریس ما را بر عهده گرفتند. در همین مکانی که اکنون قبر مرحوم آیتالله اعرافی هست جایگاهی بود که بهعنوان مدرسه علمیه تلقی میشد و ما در آنجا دروس حوزوی خود را شروع کردیم. مرحوم اعرافی بسیار به طلاب از نظر مادی و معنوی کمک میکرد. نمیگذاشت که کار بهجایی برسد که طلبهای برای مسئله مادی به ایشان رو بزند. بهمحض اینکه چیزی از سهم امام بهدستشان میرسید آن را به طلاب میدادند. آن قدر ایشان مایل به کمک به طلاب بودند که وقتی بنده طلبه قم شده بودم بهعمد کمتر به نزد مرحوم اعرافی میرفتم. چرا که میدانستم که اگر بروم حتماً ایشان مبلغی پول را در اختیار من میگذارد و من هم از این رفتار ایشان بسیار شرمنده میشدم. در آن زمان هم مثل الآن نبود که سهم امام مصارف زیادی را داشته باشد و شاید تنها مورد مصرف این سهم برای طلاب و خرج علوم دینی کردن بود. چیزی که بنده خبر دارم مرحوم اعرافی به گونهای که به طلاب کمک میکرد، هیچوقت کمک فرزندان خودش که طلبه هم بودند نمیکرد. باوجود اینکه ارث خوبی هم از پدرش به وی رسیده بود. جالب اینجا بود که حتی زمینهای خودشان را میفروختند و هزینه طلاب میکردند. در دهه 40 مرحوم اعرافی به شوخی به یکی از علما گفته بود که اگر همین الآن امام زمان (عج) ظهور کنند، بنده 200 هزار تومان از ایشان طلب دارم. به این معنا که از املاک خودم فروختهام و خرج طلبهها کردهام.