Skip to Content

صادق علی حسن صایق نابغه جوان پزشکی :

من ایرانی نیستم ولی مطمئن باشید به اندازه شما ایران را دوست دارم


ژنتیک ما دارای46 کروموزم ایرانی است در حالی که او دارای 23 کروموزم ایرانی و 23 کروموزم عراقی است او کسی نیست جزء دکتر «صادق علی حسن صایق».

هر ساله ما شاهد قبولی دانش آموزان میبدی در کنکور سراسری هستیم به طوری که رتبه اول قبول شدگان کنکور سراسری را به خود اختصاص داده ایم. در مراسمی که هر سال اداره آموزش و پرورش شهرستان میبد برگزار می کند از این افراد موفق تجلیل به عمل می آید. امسال به رسم سال های گذشته این مراسم در 26 اسفند91 برگزار شد. حضور دانش آموزان و چهره های نام آشنای استان و شهرستان و همچنین پذیرفته شدگان کنکور در این جشن حائز اهمیت بود.

حضور پذیرفته شدگان در دانشگاه که اکثراً در رشته های پزشکی، داروسازی، دندانپزشکی و همچنین رشته های مهندسی قبول شده بودند بذر امید را در دل دانش آموزان بیشتر از گذشته می کاشت و آنها را برای رسیدن به اهداف خود پر امیدتر می کرد.

در بین برنامه های متعددی که برگزار شد حضور دکتر میرحسینی فوق تخصص جراحی قلب و عروق به این مراسم گرمی خاصی بخشید. ایشان بعد از صحبت هایشان به معرفی فردی پرداختند که علی رغم مشکلات فراوان توانسته بود پله های ترقی یکی بعد از دیگری پشت سر بگذارد.

دکتر میرحسینی او را این گونه معرفی کرد: یک دوستی اینجاست که 4-5 سال از شما جلوتر است با شرایط سخت، المپیادی شده و در رشته پزشکی در 4 سال گذشته بهترین دانشجوی پزشکی است. از این 4 سال، 3 سال متمادی بعنوان دانشجوی پژوهشگر برتر علوم پزشکی معرفی شده و با چندین مرکز تحقیقاتی علمی دنیا به ویژه درکشورهای آلمان، امریکا، انگلیس و جاهای دیگر ارتباط نزدیک دارد و ایشان را بعنوان یک محقق می شناسند، مقالات زیادی علمی داشته که در یک سال اخیر 13 مقاله در ISI داشته که از این 13 مقاله 5 مقاله او در بهترین ژورنال های امریکا با درجه علمی بسیار بالا به چاپ رسیده است.

ژنتیک ما دارای46 کروموزم ایرانی است در حالی که او دارای 23 کروموزم ایرانی و 23 کروموزم عراقی است او کسی نیست جزء دکتر «صادق علی حسن صایق».

با تشویق حضار دکتر صادق علی حسن صایق به روی سن آمد، جوانی لاغر و کوتاه قامت با چهره ای مهربان که لبخند روی لبانش چهره اش را محبوب تر و آرامتر می کرد او سخنانش را این گونه آغاز کرد:

دیشب رویایی داشتم با خدا روی شن های دریا نشسته بودم خدا زندگیم را از روز اول تولدم بر روی شن ها نقاشی کرد جالب آن بود که همه جای این نقاشی دو رد پا کشید محو نقاشی خدا شده بودم که دیدم خدا قدری از سخت ترین لحظات زندگیم را نقاشی کرد سخت ترین روزهای زندگی با بزرگترین رنج ها، ترس ها و دردها، بعض گلویم را گرفت، ناگهان دیدم در این لحظات سخت، دیگر دو رد پا وجود ندارد گویا فقط رد پای من بود پس رد پای خدا چه شد، ناراحت و خشمگین برخاستم بر سرخدا فریاد زدم به من بگو چرا در آن لحظات سخت تنهایم گذاشتی، من می دانستم مرا از یاد می بری آن لحظه کجا بودی، خدا تبسمی زد و آرام در گوشم زمزمه کرد، مخلوق عزیزم دوستت دارم. به تو گفته بودم همواره با تو خواهم ماند و من هرگز تنهایت نگذاشته ام حتی برای اندک لحظه ای، در آن لحظات سخت و پرمشقت که فقط یک ردپا دیدی ردپای من بود که تو را بر دوش گذاشته بودم و می کشیدم.

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام عرض می کنم خدمت شما دوستان عزیزم من «صادق علی حسن صایق» هستم دانشجوی غیرایرانی دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد.

سعی می کنم خیلی کوتاه در رابطه با چیزهایی که فکر می کنم لازم باشه حداقل در سن و سال شما بدونید یک کوچولو بگم. من روز اولی که رفتم دانشگاه انصافاً دست و پام داشت می لرزید دلیلش هم این بود که من با دیگران خیلی فرق داشتم از خیلی از شرایط. روز اول دانشگاه بعداز اینکه از کلاس برگشتم، خُب پزشکی کم رشته ای نیست. وقتی برگشتم اینقدر بغض گلویم را گرفته بود که رفتم خلدبرین جایی که هیچ کس نبود، آنجا نشستم وگریه کردم ...

سال دوم پزشکی بعنوان یکی از دانشجویان ممتاز پزشکی از من تقدیر کردند و در یک کنگره پزشکی که در سراسر ایران برگزار می شد بعنوان بهترین دانشجو شناخته شدم.

چیزی که همیشه به من می گفتند این بود که باید بگی مامان و بابات کین، و چه تخصصی دارند (این را دوستام می گفتند) تو حتماً بابات متخصص قلبه که گذاشتند با دکتر میرحسینی کار کنی. دکتر میرحسینی کم آدمی نیست، جراح قلبه، با اساتید سر و کار داره، آخه استاد رو با یک دانشجوی سال اول پزشکی چه کار؟

این حرفی بود که خیلی می شنیدم، همه انتظار داشتند بابای من متخصص باشه مامانم احتمالاً یک دندونپزشک.

من سال68 به دنیا آمدم توی یک خانواده کاملاً متوسط رو به پایین. پدرم کارگر بود کارگری که لازم بود برای اینکه خرج زندگی را بگذرونه شبها توی جاهای مختلف سیگار فروشی کنه، مادرم تا اول راهنمایی درس خونده و پدرم بی سواده. پس نه بابای متخصص داشتم و نه مامان دندونپزشک.

توی پایین ترین دبستان سطح شهر یزد درس خوندم. مدرسه ای که الان همکلاسی های اون وقت من دوتاشون توی زندانند، یکی شون توی محلمون معتاده و دو سه تاشون هنرشون اینه که توی محله موتور هوا می کنند، تک چرخ نه، اینقدر سر موتور بالا می یاد که واقعاً می شه گفت موتور هوا می کنند.

وارد راهنمایی شدم توی یک مدرسه ای که یک مقدار شرایط بهتر شد ولی فشار هایی به من وارد می شد به این دلیل که همیشه با دیگران فرق داشتم، همیشه بچه ها به من می گفتند که تو جای ما رو گرفتی تو عربی و... در صورتی که پدرم عراقیه و مادرم ایرانیه و من متولد یزدم. منتهی بنا به دلایل و شرایطی به من شناسنامه ندادند و عراق هم قبول نکرد که من یک عراقی هستم چون من توی ایران به دنیا آمدم و این شد که من هیچ وقت مدرک شناسایی نداشتم.

اینها مهم نیست، راهنمایی که تمام شد دبیرستان که می خواستم وارد بشم به من اجازه ندادند وارد دبیرستان های دولتی بشم. گفتند عربی! باید بروی یک مدرسه غیرانتفاعی، یک جایی که خودت خرج تحصیلت رو بدی، گفتم چشم.

رفتم دبیرستان خاتم الانبیاء در صورتی که سال سوم راهنمایی پدرم بنا به خواست خداوند و هرچیزی که می شه اسمش رو گذاشت من و مادر وبرادرکوچکم را ترک کرد و رفت، کلاً رفت، گذاشت رفت عراق و خبری هم ازش نشد. مادرم بیمار بود، من بودم و یک مادر بیمار و یک برادری که اونوقت هنوز مدرسه نمی رفت.

من به صورت رسمی از سال سوم راهنمایی وارد بازار کار شدم، بازار کار من این بود که می رفتم خانه بچه های مردم و به آنها درس می دادم با ساعتی 2هزار تومان.

گذشت و من وارد دبیرستان شدم. توی دبیرستان شرایط سخت تر بود من هیچ ابایی از اینکه گذشته ام را می گویم ندارم من گارسن یکی از پیتزا فروشی های یزد شدم ولی درسم رو خوندم، از این که یک روز گارسون بودم افتخار می کنم. سال سوم دبیرستان بعنوان برترین دانش آموز استان یزد با معدل 19:95 به اتمام رسوندم.

ولی دست بر قضا این جوری رقم خورد که سال88 بنا به تصمیماتی که گرفته شد من از کنکور سراسری محروم شدم. محرومیت من از کنکور سراسری به هرحال تصمیمی بود که گرفته شد و من یک فرد کوچکی از این جامعه، دستم به جایی بند نبود. دو حالت داشت یا اینکه کلاً درس خوندن را رها کنم و یا اینکه ایران را ترک کنم.

من ایرانی نیستم ولی مطمئن باشید به اندازه شما ایران را دوست دارم...

با گفتن این جمله برای چند دقیقه صدای دست و سوت بلند شد بطوری که صحبتهای او را قطع کرد بعد از گذشت دقایقی که سالن به آرامش نسبی رسید وی ادامه داد:

واقعیتش، من یک ارتباط خیلی صمیمی که شاید خنده دار باشه با اهل قبور دارم. هروقت که دلم می گیره من رو «خلدبرین» میشه پیدا کرد، جایی که من تصمیم گرفتم پیگیر کارم بشم، خلد برین بود. ظهر ساعت 3 روزی که ثبت نام کنکور انجام می شد و من که از حضور در آن ممنوع شده بودم تنها بدون اینکه کسی رو داشته باشم رفتم تهران. توی اولین اداره ای که رفتم وزارت امور خارجه بود که عذرم را خواستن. بعد رفتم اتباع خارجه، باورتون نمیشه یک سرباز منو از اداره انداخت بیرون. بخاطر اینکه من اونجا گفتم می نشینم تا حق من مشخص بشه.

هرچه بود تلاش من برای بدست آوردن خواسته ام ادامه داشت، نزدیک به 4-5 ماه من هرروز صبح در وزارت علوم بودم تا اینکه گفتن مدارک ها تو بیار ببینیم، اصلاً کی هستی؟ چی هستی؟

مدارکم را با رتبه های المپیادی با معدل هایی که داشتم و بنیه های علمی- مقایسه ای که در یزد همش رتبه های زیر 5 بود را بردم و قبول کردند که من وارد بشم ولی گفتن فقط یک چیز را باید تعهد بدهی که درست که تمام شد از ایران برای همیشه بروی.

در اون لحظه آدم به این فکر می کنه که من یک مادر دارم که جزء من هیچ کسی رو نداره، خب در اون لحظه شاید خیلی ها بهت بگن پزشکی رو ولش کن. اینهمه پزشک به چه درد می خوره، ولی من از بچگی پزشکی رو دوست داشتم تعهد دادم و تعهدم در دادگستری ثبت شد که من بعد از فارغ التحصیلی از ایران بروم.

من پزشکی رو با حالت شکست شروع کردم دیگه واقعاً نمی دونستم دنبال چی هستم خیلی شکست خورده بودم ولی خب نمی دونم اعتقاد دارید به اینکه خدا هروقت شرایط رو برات سخت تر می کنه مطمئن باشید پشت سر یک چیزهایی رو برات می گذاره که سایر همسن و سالهای تو نمی تونند بهش فکر کنند.

یک شب من سرکار بودم داشتم پیاده می رفتم خونه. تو مسیر راهم بیمارستان افشار و کلینیک قلب بود. اون موقع دانشجوی ترم اول هفته دوم سوم پزشکی بودم، رفتم توی کلینیک گفتم شاید کسی باشه تا یک کم منودلداری بده و بگه باید چه کار کنم.

رفتم داخل مطب دکتر میر حسینی، همیشه بالای 50 تا مریض داره، منشی ایشان گفت بفرما داخل، آقای دکتر گفتند یک ربع هیچ مریضی نیاد داخل. من آنجا یک سری چیزهای کلی درباره خودم گفتم بعد استاد گفتند فردا بیا بیمارستان تا مفصل صحبت کنیم.

بعد از عمل استاد من اولین بار با یک چهره رسمی پزشکی صحبت کردم اون هم یک چهره ای که خیلی متفاوت تر بود. پزشک جراح قلب از لندن.

وقتی شرایطم را برای ایشان گفتم استاد تشویقم کردند و من وارد عرصه تحقیق شدم. با خواست خدا و کمک استادی که بالای سرم بود آرام آرام جلو آمدم.

ولی نمی دونم، واقعاً نمی دونم، انصافاً نمی دونم هر قدمی که برمی داشتم احساس می کنم خدا چند کیلومتر پرتم می کنه جلو.

من تو سال دوم پزشکی با مراکز جراحی قلب برلین ارتباط داشتم افرادی که اساتیدش همه پروفسور هستند بنظر شما دلیلی داره که به من جواب بدهند؟ نه!

امروز جشن بود نباید این حرف ها رو می زدم ولی فکر می کنم لازم بود. اگر دانشجویی بین شما هست فکر نکنید رفتید دانشگاه و تمام شد نه تازه شروع شده، دانشجویی که دنبال تحقیق و پژوهش نباشه به درد مملکت نمی خوره.

فقط یک خواهش دارم از شما دوستان عزیزم، خواهش می کنم ازتون، این کشور یک کشور مستعد پیشرفته تلاش شما رو می خواد شمایی که امروز دانش آموزید و فردا دانشجو، دانشجویی که امروز هستید و اینجا نشسته اید شما باید این کشور را بسازید، کاری بکنید که اگر چند سال دیگر به گذشته برگشتید به تلاش و کوششتان افتخار کنید.

متشکرم

او با تشویق حضار از روی سن پایین آمد.در آن لحظه کمتر کسی بود که تحت تأثیر سخنانش قرار نگرفته باشد او با گفتن مشکلاتش به نوعی دانش آموزان را پرشتاب تر به سمت موفقیت هدایت کرد و بارقه های امید را در دلهای نگران دانش آموزان سال آخر تاباند و امید را به همه هدیه داد.او نه تنها دانش آموزان را به سمت موفقیت در آینده هدایت کرد بلکه تمام حضار را نیز بنوعی در رسیدن به اهدافشان مصمم تر نمود.

به امید روزیکه بتوانیم در تمامی مراحل زندگی سربلند باشیم. گزارشگر: سمیه مرادی



رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.