Skip to Content

طنز/

لعنت بر مرغی که بی موقع گران شود!


این طور شد در برگ «چهارم اسفند ماه» دفتر خاطراتم نوشتم؛ تورم صفر! اما لعنت بر مرغی که بی موقع گران می شود...!

میبد خبر؛ ازبچگی تا به یاد دارم در خانه مان مرغ وخروس داشتیم. هم چنین یادم است خروسی داشتم بس جنگی که نامش را نمکی گذاشته بودم. خیلی بچه بودم که او را خریدیم و ازهمان ابتدا او را مورد عنایت قرار داده، دانه دادم و با دست های خودم پروردم.

علاقه شدید من به ایشان باعث رفت وآمد ایشان درایوان خانه شده بود که بعدها پایش به حال وپذیرایی وآشپزخانه هم بازشد. هرموقع سر و صدای مادرم بلند می شد مطمئن بودم نامرد، روی فرش خانه قضای حاجت کرده است. درهر صورت نمکی من با تمام شر و شورش روز به روز بزرگ  و بزرگ تر می شد.

بچه های محل هم مثل من خروس داشتند.غروب ها بعد ازمدرسه به قصد پیکار با خروس های دیگر به خانه دوستان دعوت بودیم. وقتی ولشان می کردیم کمی طول می کشید تا مبارزه کنند. بالاخره بعد ازیک نگاه خشمگینانه به جان هم می افتادند و همدیگر را ازته دل می زدند.

آی می زدند... آی می زدند...! فکرنمی کردم نمکی این قدر بی رحم باشد.

چنان باجفت پا به سینه حریف می آمد که/ پولاد کوبند آهنگران/ معمولا روند مسابقه این طور بود تا زمانی که هیچ کدام از پهلوانان انصراف ندهند مسابقه ادامه داشت...

تا به یاد دارم من و نمکی همیشه غالب بودیم ومیزبان مغلوب ما بود. آی حال می داد... آی حال می داد...البته این خوی جنگی در او باعث شده بود چند باربه سرمربی حمله کند! چندبارهم به برادرم سوقصد کرده بود. برادرم گفت: «این خروس جنگی شده  و باید همین روزها سرش راببریم» وما گفتیم خدا رو خوش نمی آید سرعیدی چند مرغ بی زبان را بی خروس کنیم وساطت کرده جانش را نجات دادیم.

کاش همین مورد بود.یک روز بچه خواهرم در حیاطمان داشت بازی می کرد به بچه نزدیک شده یک دفعه به اوحمله ورشد وچند نوک آبدار به سروصورتش  نواخت. من به پهلوانی که در میادین سخت ازتمام رقبایش پیشی گرفته بود دریک آن حمله کردم وبا لنگه کفش به جانش افتادم. اما برایش درس نشد که نشد.نمکی دیگر پایش را ازگلیمش درازتر کرده بود ناگفته نماند من خودم هم از وی می ترسیدم.

بی همه چیز پیش چشم همه غولی  جلوه می کرد که برای من هم  بدجور از چشم افتاده بود... با احترام به دمکراسی خانه!  پیشنهاد پدرم مبنی بربریدن سر قهرمان وحشی رد نکردم.

پدرم فردای آن روز تصمیم گرفت با چاقوی تیز همسایه نمکی کوچک دیروز و غول بی شاخ و دم امروز را حلال کند... وقتی پدرم چاقو را روی گلویش می گذاشت همراه با خون نمکی، تمام ترس و واهمه ی بچه ها و فامیل هم ریخت!

تا دیروز با خاطرات گذشته فکر می کردم خروس ها ترسناک اند و اشک بچه ها را در می آوردند اما امروز داستان فرق کرده و با این تورم صفر درصد! مرغ ها ترسناک شده اند و اشک بزرگتر ها را در می آورند!!

بازم دم نمکی و امثال نمکی گرم که فقط نوک می زدند این جور قیمت مرغ پیش برود، مرغ بادی بیلدینگی! خیلی ترسناک تر از خروس های داش مشرب دیروز به جایی می رسند که گریبان مردم را گرفته و آنچنان به زمینت می زنند که (پولاد کوبند آهنگران) و تا جانت را نستانند یا یک لقمه چربت نکنند بی خیال نمی شوند...

این طور شد در برگ «چهارم اسفند ماه» دفتر خاطراتم نوشتم؛ تورم صفر! اما لعنت بر مرغی که بی موقع گران می شود...!  




رای شما
میانگین (1 رای)
The average rating is 5.0 stars out of 5.