Skip to Content


عشق نافرجام/// بازخواني يک پرونده جنايي


توجه به نزديك شدن روزهاي پاياني سال بود که فقدان پدري زحمتكش كه جهت امرارمعاش وتامين هزينه زندگي خانواده خود درناوگان مسافربري شهري كارمي كرد اعلام شد و كمتر از يك روز جسد وي در زمين هاي کشاورزي نزديك محل سكونتش پيدا شد...

میبد خبر؛

با توجه به نزديك شدن روزهاي پاياني سال بود که فقدان پدري زحمتكش كه جهت امرارمعاش وتامين هزينه زندگي خانواده خود درناوگان مسافربري شهري كارمي كرد اعلام شد و كمتر از يك روز جسد وي در زمين هاي کشاورزي نزديك محل سكونتش پيدا شد.

متهم دستگير شده که جواني30 ساله بود در اداره جرايم جنايي پليس آگاهي با اضطراب شديد سرخود را پايين انداخته بود به عاقبت كاري كه انجام داده بود فكرمي كرد به تشريح ماجرا پرداخت:

پسربچه اي خردسال بودم كه بدليل فقرمادي خانواده وعدم تامين هزينه زندگي ام به دست خانواده اي اشرافي سپرده تا ضمن انجام كار به تحصيل هم بپردازم .

با توجه به گذشت زمان ودور بودن از كانون گرم خانه بر اثر مرور زمان به فردي گوشه گير و تنها تبديل كه به اندك چيزي ناراحت مي شدم با گذشت زمان، نوجواني خود را پشت سر گذاشته ووقتي بچه هاي هم سن وسال خود را مي ديدم كه دركنار خانواده خود از لحظات شيرين زندگي لذت مي بردند آه وافسوس مي خوردم كه چرا من بايد اينگونه زندگي داشته باشم شايد تقديرم اين بود.

روزها پشت سرهم سپري مي شد وشيرين ترين لحظات زندگي را در كنار خانواده اي سالخورده كه مي بايست كارهاي آنها را براي يك لقمه نان انجام دهم مي گذراندم تا اين که وارد دوران جواني زندگي خود شدم.

دراين زمان علاوه بردوري ازخانواده ام كه هرچند وقت يک بارگاهي به آنها سرمي زدم جاي كسي كه بتوانم حرفهاي خود را با او بازگو نمايم در زندگي ام خالي بود، روزها پي در پي مي گذشت وهر روز تنها وتنها تر مي شدم تا اينكه با مرگ افرادي كه با آنها بهترين لحظات عمرم را تلف نموده بودم دريچه اي جديد در زندگي من آغاز شد.

پس از فوت آنها، سرمايه اي به من داده شد تا بتوانم براي خود زندگي جديدي بسازم كه با آن ابتدا منزلي را در يكي ازمناطق شهر اجاره کردم وخودرويي خريدم وهر كارحلالي كه مي توانستم براي كسب درآمد انجام مي دادم.

جهت فراراز تنهايي به همشهري هاي خود پناه بردم ودوستان جديدي پيدا نمودم كه مقنول يكي از آنها بود آشنايي با وي سبب شد تا رفت وآمدهاي من بقدري شود كه به خانه وي راه پيدا كنم .

با توجه به وضعيت مالي كه داشتم وهزينه هايي كه مي توانستم براي اووخانواده اش صرف كنم حامي مالي خوبي براي اوشده وكسري هاي زندگي خانواده اش را كه در ناوگان شهري بعنوان راننده كار مي كرد جبران مي نمودم او وخانواده اش بدين جهت به من محبت مي نمودند.

كم كم رفت وآمدهاي من باعث شد كه علاقه شديدي به دختر مقتول پيدا كنم وچون با ديدن وي هر روز سختي ها وتلخي هاي گذشته خود را فراموش مي نمودم واو را همانند فرشنه نجات خود مي دانستم، رفت وآمدهايم را به خانه آنها زيادترکردم وبا خريدهايي كه برايشان انجام مي دادم آنها را وابسته خودم کرده بودم.

واين ترددها به قدري ادامه يافته بود كه من درنبود مقتول به خانه وي رفته وهمسر وفرزندانش را با خود براي تفريح بيرون مي بردم وحتي براي همسر مقنول تلفن همراهي خريداري کردم تا بتواند با من در مواقع ضروري ارتباط بر قرار كند.

پس ازچند ماه تصميم گرفتم موضوع علاقه ام را پدرش بگويم كه وي پس از شنيدن حرفهايم با طرح بهانه اختلاف سني با اين ازدواج مخالفت کرد.

من با شنيدن اين موضوع مدتي به آنجا نرفتم وچون فكر وخيال دخترك مرا آزار مي داد ونمي توانستم او را از ذهن خود دوركنم دوباره به خانه آنها رفتم واين دفعه زماني كه پدر خانواده سركار بود بيشترآنجا بودم .

ديگرحضور من درمنزل آنها عادي شده بود ومن كه روزها را دركنار تنها دلخوشي زندگي ام به سرمي بردم احساس رضايت مي كردم وخوش بين بودم كه شايد نظرپدرش عوض شود، تا اينكه متوجه شدم پدرش قول ازدواج فرشته زندگي ام را به فرد ديگري داده ودر حال فراهم نمودن مقدمات نامزدي مي باشد.

با شنيدن اين حرفها و پا فشاري مقتول براين ازدواج خواب از چشمهايم رفته بود ؛ چندين مرتبه با پدرش صحبت کردم او هم بر سرحرف خود باقي بود.

هر روز نقشه اي براي وي طراحي مي کشيدم تا درآخرين انديشه خود پيشنهاد همكاري درفروش مقداري اشياء عتيقه را به اودادم وگفتم در صورتيكه بتواني آنها را به قيمت بالايي بفروشي سود كلاني بدست مي آوري ومي تواني زندگي بسيار مرفه اي را براي خود بسازي.

مقتول غافل از اينکه چه نقشه شومي در انتظارش مي باشد ضمن ديدن مقداري كتب قديمي كه ازمنزل افرادي كه در منزلشان بزرگ شده بودم برداشته بودم با من همراه شد.

در روز حادثه به او گفتم دراين ساعت خريدار مي آيد و تو بيا تا با هم برويم وبه كسي نگو كجا مي روي ، اورا ازنزديكي محل سكونتش بدون اينكه كسي بفهمد سواركردم وبه محل بردم درآنجا از اوخواستم داخل حوضچه آب بشيند تا كسي ما را نبيند.

بعد خودم را به بهانه اي ازاو جدا کردم و با چوب چندين ضربه از پشت سر به اوزدم، لحظه اي به خود آمدم كه متوجه شدم چه جنايت هولناكي را انجام داده ام همه جا پر شده بود از خون مقنول...

حالا كه به خود آمده ام مي بينم علاوه بر اينكه به فرشته نجات خود دست نيافته ام همچون كوه يخي در برابر مشكلات خود ذوب شده ام وتنها دلخوشي ام را از دست داده ومنتظر چوبه دار مي باشم.

به قلم سرهنگ كارآگاه "محمد رضا حناساب"

متصدي تنظيم:استواريكم محمد حسين كريمي

 




رای شما
میانگین (2 آرا)
The average rating is 5.0 stars out of 5.