Skip to Content

خاطرات تلخ آزاده میبدی:

شرحی از لحظات اولیه اسارت در چنگال بعثی ها


سربازان عراقی برسر وسایل ما دعوا می کردند، ظاهرا به خانواده هایشان وعده داده بودندکه ازغنیمتهای جنگی برای آنها سوغات ببرند، ناخوداگاه صحنه های کربلا و اسارت اهل بیت(ع)درنظرمون مجسم می شد...

  • محمدرضا اقبال

هنوزچنددقیقه ای ازآغاز اسارتمون نگذشته بودکه فرماندهان وافسران ارشد ارتش عراق به اتفاق خبرنگاران نظامی، سروکله شان پیداشد.

ازسرنوشت خود هیچ اطلاعی نداشتیم، هنوز دستهایمان را نبسته بودند و درازکش روی زمین خوابیده بودیم، تشنه بودیم، لبها خشکیده بود، زمزه یاحسین(ع) شنیده می شد، منتظرتصمیم فرماندهان بعثی بودیم! فقط به دوموضوع فکرمی کردیم، شهادت یا اسارت! ولی تصور شهادت خیلی آسانتر بود تا تفکر در مورد اسارت! چون واژه شهادت، چندان هم برامون نامانوس نبود، چون شهید را دیده بودیم ولی اسیر، نه!

هرلحظه برتعداد عراقیهایی که دورتادور ما را گرفته بودند اضافه می شد! یکی از همرزمان ما که متاسفانه مشخصاتش را ندارم، خیلی آهسته ضامن نارنجک راکشید و شاید قصدش این بودکه وقتی افسران ارشد عراق نزدیک می شوند، نارنجک را در بین آنها منفجر کندکه ناگهان یکی از سربازان عراقی متوجه شد و فوری نارنجک را ازدست این رزمنده گرفت و بلافاصله آنرا انداخت داخل یک سنگرخالی ومنفجرشد، حالا نگاه ما به این سرباز عراقی بود که چه عکس العملی نشون میده وچه رفتاری با این اسیرخواهد داشت؟

من دیدم که این سرباز، خشاب اسلحه اش(کلاش) را عوض کرد، اسلحه را گذاشت رو رگبار و سر اسلحه را گرفت یک وجبی سر این اسیر! همینکه ماشه را چکاند،چشمهایم را بستم، تا چشمها را باز کردم دیدم تمام فشنگها را در سر این رزمنده خالی کرده و در هر دم و بازدم، این چشمه های خون است که فواره می زند، هیچ کاری از دست ما برنمی آمد که فرماندهان و سایرسربازان عراقی متوجه موضوع شده وبه سرعت خودشان را به این سرباز رسانده واسلحه را ازدستش گرفتند، سرباز قاتل، می خواست ماجرا را شرح دهد که او را بردند و یکی ازفرماندهان درحالی که باعصبانیت حرف می زد، ما از حرکات دستش فهمیدیم که آنها نیاز فراوان به اسیر دارند و باید آمار اسیران ایرانی درعراق بالا برود چون ایران درعملیات بیت المقدس حدود شانزده هزار عراقی را اسیرکرده بود.

خلاصه از ما خواستند تا بلند شده وتمام وسایل شخصی(ساعت،پلاک،پول،قرآن جیبی،و....) را تحویل دهیم. ما هم به ناچار وسایلمون را تحویل دادیم، سربازان عراقی برسروسایل ما دعوا می کردند، ظاهرا به خانواده هایشان وعده داده بودندکه ازغنیمتهای جنگی برای آنها سوغات ببرند، ناخوداگاه صحنه های کربلا و اسارت اهل بیت(ع)درنظرمون مجسم می شد...

حالا نوبت خبرنگاران بودکه از ما عکس وفیلم وگزارش تهیه کنند، دربین اسیران افراد کم سن و سال هم وجود داشتند، از این گروه حدودا شصت نفره که باهم اسیرشدیم، بیش از ۱۰ نفر کمتر از ۱۵سال سن داشتند! ازجمله یکی از همشهریان ما که ۱۳ساله بود! متولد۱۳۴۸و بنده هم متولد۱۳۴۷!

بنابراین وقتی خبرنگارعراقی ما را دید به طرفمان آمدو میکروفن را برد جلوی این رزمنده۱۳ساله و با فارسی باصطلاح دست وپا شکسته گفت: شما، اسیرشد، مادر شما برای شما گریه کرد؟ هنوز پاسخی نشنیده بود که یکی دیگر از همشهریان بلند شد و گفت: نه! مادرش برایش گریه نمی کند!

خبرنگار عراقی با تعجب پرسید: تو از کجا دانست؟

جواب داد: چون برای اسلام و دفاع ازوطن آمده و... هنوزسخنش تمام نشده بودکه او را بردند و بعد ازحدود یک ساعت با سر و صورت خونین و بدنی مضروب آوردند!

گفتیم چی شد؟

گفت: خواستند اعدامم کنند ولی چون نیاز شدید به اسیر دارند به همین اندازه ضرب وشتم بسنده کردند...

حالا نوبت اعزام به پشت خط فرا رسید و داشتیم باورمی کردیم که باید لباس اسارت را پوشید هر چند که برای شهادت رفته بودیم، ولی ارتش بعث عراق لباس شهادت را از ما گرفته و لباس اسارت رابرماپوشاند!

*نویسنده وبلاگ اسیر ۶۱۴۳



رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.