Skip to Content


زوج‌های خوشبخت اینگونه‌اند


اخبار بالارفتن آمار طلاق در جامعه،‌ هر شنونده‌ای را به فکر فرو می‌برد و لابد هر کسی از منظری گوناگون به این پدیده‌ی زشت و تلخ اجتماعی نگاه می‌کند. البته یکی از مهم‌ترین راه‌های ریشه‌یابی موضوع، نگاه جامعه‌شناختی و چندلایه به دلایل و عوامل بروز چنین زشت‌رفتاری در جامعه است؛ اما به‌نظر می‌آید که هر کسی از هر راهی که می‌تواند باید برای حلّ این ناهنجاری و پدیده‌ی زیان‌بار اجتماعی دست به کاری بزند! به‌راستی حیف است دو جوانی که با هزار امید و آرزو در زیر سایه‌بانی از عشق و محبت آرام می‌گیرند؛ اما پس از مدتی از مسیر زندگی آرمانی خارج می‌شوند و آرام آرام شعله‌ی اختلاف‌های اندک و عمدتاً بی‌اساس زبانه می‌کشد و آن سایبان مهر و امید را به کام می‌کشد. درون‌‌مایه‌ی نظم و نثر فاخر فارسی خیلی می‌تواند به پیوندهای جاودان کمک کند. پرداختن به این موضوع مهم، البته فرصتی گسترده‌تر و مجالی دقیق‌تر می‌خواهد؛ اما آن‌چه نباید از آن چشم بپوشیم نوع نگاه جوانان ما به موضوع «زندگی مشترک» است. به قول سهراب سپهری عزیز: «چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.» درباره‌ی همین نوع نگاه به «زندگی مشترک»، متون شعر و نثر ارزنده‌ای در ادبیات فارسی برجای مانده‌است و من همیشه دوست داشتم از میان آن همه نوشته‌ و سروده‌های به یادگار مانده در گستره‌ی ادبیات فارسی، گزیده‌ای از نامه‌ها‌ی نامدار، سنجیده و پر از پند و اندرز نادر ابراهیمی (نویسنده‌ی معاصر) به همسرش را برای دیگرانی که تا کنون آن را نخوانده‌اند یا اینکه خوانده‌اند و مدتی است آن را مرور نکرده‌اند، معرفی و بازآوری کنم. به‌خصوص این نامه از آن منظر خواندنی است که بخواهیم یک تصویر روشن‌تری از همسری و همسفری داشته باشیم. گفتم! نظم و نثر فارسی چقدر برای زوج‌های جوان حرف‌های جدی و تازه دارد! زوج‌های جوانی که کم نیست اخباری که از جدایی‌ها و تلخی‌هایشان می‌شنویم... بگذریم... «این زمان بگذار تا وقت دگر»... . خواستم از نامه‌ی نادر ابراهمی به همسرش بگویم. این نویسنده‌ی فرهیخته، همسرش را نه «همسر» که «همسفر» خطاب می‌کند و چقدر این جایگزینی «همسفر» به جای «همسر!»... تأمل‌برانگیز است؛ خوب همسفر است دیگر، ما وقتی با کسی همسفر می‌شویم سعی می‌کنیم با مراعات و صبوری و احترام به سلیقه و ذوق همسفر بر زیبایی سفر بیفزاییم. تلخی‌ها و شیرینی‌های سفر را باهم تجربه می‌کنیم تا به آرامش سفر برسیم. به‌قول حافظ بزرگ: ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست بکــش دشـواری منـزل بـه یـاد عـهد آسانی زندگی نیز یک مسافرت است. نادر ابراهیمی این سفر را این‌گونه شرح می‌دهد: همسفر! * در این راه طولانی ـ که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌های‌مان با هم باقی بماند. خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رؤیامان یکی. همسفر بودن و هم هدف بودن، هرگز به معنای شبیه بودن و شبیه شدن، دالّ بر کمال نیست، بل دلیل توقف است. پس بگذار این طور بگویم: عزیز من! زندگی را تفاوت نظرهای ما می‌سازد و پیش می‌برد نه شباهت‌هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن. من زمانی گفته‌ام: «عشق انحلال کامل فردیت است در جمع». حال نمی‌خواهم این مفهوم را انکار کنم؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است، که خمیرمایه‌ی آن می‌تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از این‌ها و در هر حال، حتا دو نفر که سخت و بی‌حساب عاشق هم‌اند و عشق، آن‌ها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، قله‌ی علم کوه، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست داشته باشند ـ به یک اندازه هم ـ اگر چنین حالتی پیش بیاید - که البته نمی‌آید - باید گفت که یا عاشق زاید است یا معشوق. یکی کافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است ... عزیز من! اگر زاویه‌ی دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار فرق داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید. تو نباید سایه‌ی کمرنگ من باشی، من نباید سایه‌ی کمرنگ تو باشم. این سخنی است که در باب «دوستی» نیز گفته‌ام. بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه‌ی مطلقاً واحدی برساند. بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل. چه خاصیت که من، با همه‌ی تفردم، نباشم و تو باشی یا به عکس، تو با همه‌ی تفردت نباشی و من باشم؟ این جا سخن از رابطه‌ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره‌ی واقعیت‌های جاری زندگی است. من کامو را بر سارتر ترجیح می‌دهم، عود را به جملگی سازها. کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو. شاملو را حتا به نیما. تو اما ساعدی را دوست‌تر داری و بالزاک را. پیانو و سنتور را به عود ترجیح می‌دهی. شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری. دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به آن نگریست... بیا درباره‌ی همه‌ی این ها به گفت‌وگو بنشینیم! بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس. مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است. تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است. تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح می‌دهی، و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و سهراب مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می‌کنند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته‌ایم، و ساعدی را و بسیاری را... عزیز من! بیا، حتا، اختلاف‌های اساسی و اصولی‌مان را در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم بی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم. گمان می‌کنم این از جمله آخرین حقوقی است که در جهان کنونی برای انسان‌ها باقی مانده است: این حق که در خانه‌ی خود، در اتاق خود و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، ازجمله سیاست و آرمان‌های سیاسی، اختلاف‌نظر داشته باشند. عزیز من! دو نیمه، زمانی به‌راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، نه آن که عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند... پس، بانو! بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم. بیا تصمیم بگیریم که حرکاتمان، رفتارمان، حرف زدنمان و سلیقه‌ی‌مان کاملاً یکی نشود... و فرصت بدهیم که خرده‌اختلاف‌ها و حتا اختلاف‌های اساسی‌مان باقی بماند و هرگز، اختلاف‌نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم... عزیز من! «بیا متفاوت باشیم!»

اخبار بالارفتن آمار طلاق در جامعه،‌ هر شنونده‌ای را به فکر فرو می‌برد و لابد هر کسی از منظری گوناگون به این پدیده‌ی زشت و تلخ اجتماعی نگاه می‌کند. البته یکی از مهم‌ترین راه‌های ریشه‌یابی موضوع، نگاه جامعه‌شناختی و چندلایه به دلایل و عوامل بروز چنین زشت‌رفتاری در جامعه است؛ اما به‌نظر می‌آید که هر کسی از هر راهی که می‌تواند باید برای حلّ این ناهنجاری و پدیده‌ی زیان‌بار اجتماعی دست به کاری بزند! به‌راستی حیف است دو جوانی که با هزار امید و آرزو در زیر سایه‌بانی از عشق و محبت آرام می‌گیرند؛ اما پس از مدتی از مسیر زندگی آرمانی خارج می‌شوند و آرام آرام شعله‌ی اختلاف‌های اندک و عمدتاً بی‌اساس زبانه می‌کشد و آن سایبان مهر و امید را به کام می‌کشد. درون‌‌مایه‌ی نظم و نثر فاخر فارسی خیلی می‌تواند به پیوندهای جاودان کمک کند. پرداختن به این موضوع مهم، البته فرصتی گسترده‌تر و مجالی دقیق‌تر می‌خواهد؛ اما آن‌چه نباید از آن چشم بپوشیم نوع نگاه جوانان ما به موضوع «زندگی مشترک» است. به قول سهراب سپهری عزیز: «چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.» درباره‌ی همین نوع نگاه به «زندگی مشترک»، متون شعر و نثر ارزنده‌ای در ادبیات فارسی برجای مانده‌است و من همیشه دوست داشتم از میان آن همه نوشته‌ و سروده‌های به یادگار مانده در گستره‌ی ادبیات فارسی، گزیده‌ای از نامه‌ها‌ی نامدار، سنجیده و پر از پند و اندرز نادر ابراهیمی (نویسنده‌ی معاصر) به همسرش را برای دیگرانی که تا کنون آن را نخوانده‌اند یا اینکه خوانده‌اند و مدتی است آن را مرور نکرده‌اند، معرفی و بازآوری کنم. به‌خصوص این نامه از آن منظر خواندنی است که بخواهیم یک تصویر روشن‌تری از همسری و همسفری داشته باشیم. گفتم! نظم و نثر فارسی چقدر برای زوج‌های جوان حرف‌های جدی و تازه دارد! زوج‌های جوانی که کم نیست اخباری که از جدایی‌ها و تلخی‌هایشان می‌شنویم... بگذریم... «این زمان بگذار تا وقت دگر»... . خواستم از نامه‌ی نادر ابراهمی به همسرش بگویم. این نویسنده‌ی فرهیخته، همسرش را نه «همسر» که «همسفر» خطاب می‌کند و چقدر این جایگزینی «همسفر» به جای «همسر!»... تأمل‌برانگیز است؛ خوب همسفر است دیگر، ما وقتی با کسی همسفر می‌شویم سعی می‌کنیم با مراعات و صبوری و احترام به سلیقه و ذوق همسفر بر زیبایی سفر بیفزاییم. تلخی‌ها و شیرینی‌های سفر را باهم تجربه می‌کنیم تا به آرامش سفر برسیم. به‌قول حافظ بزرگ: ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست بکــش دشـواری منـزل بـه یـاد عـهد آسانی زندگی نیز یک مسافرت است. نادر ابراهیمی این سفر را این‌گونه شرح می‌دهد: همسفر! * در این راه طولانی ـ که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌های‌مان با هم باقی بماند. خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رؤیامان یکی. همسفر بودن و هم هدف بودن، هرگز به معنای شبیه بودن و شبیه شدن، دالّ بر کمال نیست، بل دلیل توقف است. پس بگذار این طور بگویم: عزیز من! زندگی را تفاوت نظرهای ما می‌سازد و پیش می‌برد نه شباهت‌هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن. من زمانی گفته‌ام: «عشق انحلال کامل فردیت است در جمع». حال نمی‌خواهم این مفهوم را انکار کنم؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است، که خمیرمایه‌ی آن می‌تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از این‌ها و در هر حال، حتا دو نفر که سخت و بی‌حساب عاشق هم‌اند و عشق، آن‌ها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، قله‌ی علم کوه، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست داشته باشند ـ به یک اندازه هم ـ اگر چنین حالتی پیش بیاید - که البته نمی‌آید - باید گفت که یا عاشق زاید است یا معشوق. یکی کافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است ... عزیز من! اگر زاویه‌ی دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار فرق داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید. تو نباید سایه‌ی کمرنگ من باشی، من نباید سایه‌ی کمرنگ تو باشم. این سخنی است که در باب «دوستی» نیز گفته‌ام. بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه‌ی مطلقاً واحدی برساند. بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل. چه خاصیت که من، با همه‌ی تفردم، نباشم و تو باشی یا به عکس، تو با همه‌ی تفردت نباشی و من باشم؟ این جا سخن از رابطه‌ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره‌ی واقعیت‌های جاری زندگی است. من کامو را بر سارتر ترجیح می‌دهم، عود را به جملگی سازها. کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو. شاملو را حتا به نیما. تو اما ساعدی را دوست‌تر داری و بالزاک را. پیانو و سنتور را به عود ترجیح می‌دهی. شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری. دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به آن نگریست... بیا درباره‌ی همه‌ی این ها به گفت‌وگو بنشینیم! بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس. مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است. تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است. تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح می‌دهی، و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و سهراب مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می‌کنند. اگر تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته‌ایم، و ساعدی را و بسیاری را... عزیز من! بیا، حتا، اختلاف‌های اساسی و اصولی‌مان را در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم بی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم. گمان می‌کنم این از جمله آخرین حقوقی است که در جهان کنونی برای انسان‌ها باقی مانده است: این حق که در خانه‌ی خود، در اتاق خود و در خلوت خود، در باب بسیاری از مسائل، ازجمله سیاست و آرمان‌های سیاسی، اختلاف‌نظر داشته باشند. عزیز من! دو نیمه، زمانی به‌راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، نه آن که عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند... پس، بانو! بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم. بیا تصمیم بگیریم که حرکاتمان، رفتارمان، حرف زدنمان و سلیقه‌ی‌مان کاملاً یکی نشود... و فرصت بدهیم که خرده‌اختلاف‌ها و حتا اختلاف‌های اساسی‌مان باقی بماند و هرگز، اختلاف‌نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم... عزیز من! «بیا متفاوت باشیم!»



رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.