Skip to Content


روزگار کفش هایم!


به گزارش خبرنگار میبد خبر: پوستش خشکیده بود، تنش بوی عرق می داد. از بس که او را ناخواسته به این طرف و آن طرف کشانده بودند. گاه برای ترمیم چهره اش خود را به دست پسرکی می سپرد تا گرد و غبار روزگار را از صورتش برباید، از اجتماعی شدن می هراسید. چرا که مجبور بود هم کیشانش را که در خیابانها پرسه می زدند و از او شیک تر و زیباتر بودند را تحمل کند. از کنار بازار که عبور می کرد بندهایش باز می شد، طاقت دیدن هم صنفانش را نداشت. آنان که از پشت شیشه به بیرون زل زده بودند و منتظر که شاید رهگذری بیاید و آنها را با خودش ببرد تا بدین واسطه پا به جامعه ی انسانها بگذارند، همان ها که پیر و فرتوته بودنش را به یادش می انداختند، روزی او هم پشت شیشه بود. از اجدادش آموخته بود که نباید هرگز بخندد، کافی بود بخندد تا او را کنار بگذارند، برای همین وقتی او را می سرشتند باران میخ و چکش بر سر و رویش می زدند تا همیشه در دل غم داشته باشد و نخندد. طفلک نمی دانست چرا او را به داخل میهمانی نمی بردند. مجبور بود کنار هم قطارانش منتظر بماند. وقتی چنین موقعیتی پیش می آمد که می توانست فامیل هایش را از نزدیک ببیند؛ هر کدامشان شروع به تعریف خاطرات می کردند. یکی می گفت دیروز دخترکی را دلشاد کردم و او مرا به همکلاسی هایش نشان می داد. دیگری گفت هفته پیش به سفر مشهد رفته بودم. یکی اولین روز کاریش، یکی روزدامادیش و... یکی از اینکه مدام او را بر روی پدال گاز و کلاچ و ترمز می زدند گله می کرد و... این اواخر او را به میهمانی و گردش نمی بردند، نمی خواست با خودش رو راست باشد، کمی باورش سخت بود. جرمش این بود که چند روز پیش خندیده بود. او را به همراه وسایلی دیگر به نمکی دادند و با چند بسته نمک تعویض کردند. متن فوق نمونه ای از گزارش از شی است . عکس کفش که مشاهده می کنید در موزه اردکان موجود است و قیمت تقریبی آن 800هزارتومان است. نویسنده: مصطفی کارگر زاده

به گزارش خبرنگار میبد خبر: پوستش خشکیده بود، تنش بوی عرق می داد. از بس که او را ناخواسته به این طرف و آن طرف کشانده بودند. گاه برای ترمیم چهره اش خود را به دست پسرکی می سپرد تا گرد و غبار روزگار را از صورتش برباید، از اجتماعی شدن می هراسید. چرا که مجبور بود هم کیشانش را که در خیابانها پرسه می زدند و از او شیک تر و زیباتر بودند را تحمل کند.

از کنار بازار که عبور می کرد بندهایش باز می شد، طاقت دیدن هم صنفانش را نداشت. آنان که از پشت شیشه به بیرون زل زده بودند و منتظر که شاید رهگذری بیاید و آنها را با خودش ببرد تا بدین واسطه پا به جامعه ی انسانها بگذارند، همان ها که پیر و فرتوته بودنش را به یادش می انداختند، روزی او هم پشت شیشه بود.

از اجدادش آموخته بود که نباید هرگز بخندد، کافی بود بخندد تا او را کنار بگذارند، برای همین وقتی او را می سرشتند باران میخ و چکش بر سر و رویش می زدند تا همیشه در دل غم داشته باشد و نخندد. طفلک نمی دانست چرا او را به داخل میهمانی نمی بردند. مجبور بود کنار هم قطارانش منتظر بماند. وقتی چنین موقعیتی پیش می آمد که می توانست فامیل هایش را از نزدیک ببیند؛ هر کدامشان شروع به تعریف خاطرات می کردند. یکی می گفت دیروز دخترکی را دلشاد کردم و او مرا به همکلاسی هایش نشان می داد. دیگری گفت هفته پیش به سفر مشهد رفته بودم. یکی اولین روز کاریش، یکی روزدامادیش و... یکی از اینکه مدام او را بر روی پدال گاز و کلاچ و ترمز می زدند گله می کرد و...

این اواخر او را به میهمانی و گردش نمی بردند، نمی خواست با خودش رو راست باشد، کمی باورش سخت بود. جرمش این بود که چند روز پیش خندیده بود. او را به همراه وسایلی دیگر به نمکی دادند و با چند بسته نمک تعویض کردند.

متن فوق نمونه ای از گزارش از شی است .

عکس کفش که مشاهده می کنید در موزه اردکان موجود است و قیمت تقریبی آن 800هزارتومان است.

نویسنده: مصطفی کارگر زاده

IMG_0088 [1600x1200]




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.