Skip to Content

گزارش میدانی از حادثه درگیری دو برادر در میبد:

ای کاش زمان به عقب برمی گشت!


عقربه های ساعت، 23:45دقیقه را نشان می داد. در حال تنظیم اخبار جشن میلاد پیامبر(ص) رحمت للعالمین بودم. در چند ین نقطه شهر مراسم جشن و شادی برای این اعیاد برپا شده بود. جمعیت نسبتا خوبی هم در آن هوای بارانی به امامزاده خدیجه خاتون و کانون شهید رجایی آمده بودند. همه با لبان خندان پس از سپری کردن چند ساعتی خوش به سوی منازلشان روانه شدند. گوشی تلفن همراهم هر چند لحظه ای به صدا در می آمد. پیامک های از جنس تبریک و تهنیت، اشعار زیبا و جملات قصار بود که از طرف دوستان برایم فرستاده می شد. در بین پیامک ها ناگاه یکی از آنها برق از سرم پراند. یکی از دوستانم نوشته بود: «فوری، دوبرادر باهم درگیر شدند یکی براثر اصابت چاقو حالش وخیم است، پیگیری کن». روانه اورژانس بیمارستان امام جعفرصادق(ع) شدم. در ابتدای ورود صدای ضجه و ناله مادری و زنانی که نمی دانم دخترانش بودند یا اقوامش شنیده می شد. اورژانس نسبتا آرام بود. خوشبختانه بیمار زیادی در اورژانس نبود. اما صدای ناله های مادر واتفاقی که رقم خورده بود چندنفری که به اورژانس آمده بودند را آنجا نگه داشته بود. یکی از اقوام ماجرا را اینطور شرح داد: «دو برادر بر سر سفره شام برای شارژر همراه با هم مشاجره لفظی پیدا می کنند، ناگاه زد و خورد صورت می گیرد و در یک چشم برهم زدن برادر بزرگتر بر روی زمین می افتدو چاقو در قلبش فرو می رود و همه چیزتمام می شود.» هردو برادر به بیمارستان منتقل می شوند. یکی در بخش اورژانس و دیگری به بخش جراحی برده می شود. لحظاتی بعد خبر مرگ برادر همه را شوک می کند. برادر کوچکتر ماتش می زند. آمپولی به او می زنند تا آرام شود. مانند یک تکه گوشت روی ویلچر ولو شده بود. جوانی 20 و چند ساله به چشم می آمد. برادر بزرگتر هم یکی دوسال از او سنش بیتشر بود. سردرگمی، ضجه و ناله مادر صحنه هایی بود که قلب هر بیننده ای را به درد می آورد. بهت و اندوه درچشم همه کسانی که در اورژانس بودند دیده می شد. مادر نمی دانست به طرف سردخانه برود، یا هوای آن یکی را داشته باشد. همانطور که اشک می ریخت یک پایش به بیرون اورژانس و به طرف سردخانه بود و از طرف دیگر غصه پسر کوچک تر را می خورد که در هوای سرد دیشب هیچ نپوشیده بود. در آن هیاهو به دنبال لباس گرم برایش بود. مادری که یکی دو سال قبل  شوهرش را از دست داده بود. تمام امیدش پسرانش بودند. پسرانی که می توانستند آینده بهتری را برای او رقم بزنند. حالا با چشمان خودش شاهد کریه ترین چهره زمانه بود. تمام امیدهایش در چندلحظه تبدیل به سراب شده بود و اشک و آه و ناله بود که از حنجره گرفته او بیرون می آمد. دل هر آشنا و غیرآشنایی به لرزه می افتد. او که از فردا یک پایش در گورستان است و پای دیگرش زندان. یک جوان را در خاک می بیند و یک جوان را پشت میله های زندان. عصبانیت چه سرنوشت تلخی را برای آنها ومادرشان رقم زد آن هم در شبی که همه به هم عید را تبریک می گفتند. جمله ای از پیامبر رحمت للعالمین را همین امشب در امامزاده میرشمق الحق بر روی پوستر خوانده بودم: خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد، وضو بگيرد . ای کاش صبوری و بردباری را در این وانفسای زندگی و دنیایی که پر از مشکلات است یادبگیریم. ای کاش یاد بگیریم در مواقعی که ناراحت هستیم چگونه رفتار کنیم. در هوای بارانی و سرد زمستانی دیشب وقتی آسمان رحمتش را بر ما انسان ها فرو می ریخت به خود می گفتم ای کاش زمان  به عقب بر می گشت. ای کاش!

عقربه های ساعت، 23:45دقیقه را نشان می داد. در حال تنظیم اخبار جشن میلاد پیامبر(ص) رحمت للعالمین بودم. در چند ین نقطه شهر مراسم جشن و شادی برای این اعیاد برپا شده بود. جمعیت نسبتا خوبی هم در آن هوای بارانی به امامزاده خدیجه خاتون و کانون شهید رجایی آمده بودند. همه با لبان خندان پس از سپری کردن چند ساعتی خوش به سوی منازلشان روانه شدند.

گوشی تلفن همراهم هر چند لحظه ای به صدا در می آمد. پیامک های از جنس تبریک و تهنیت، اشعار زیبا و جملات قصار بود که از طرف دوستان برایم فرستاده می شد. در بین پیامک ها ناگاه یکی از آنها برق از سرم پراند. یکی از دوستانم نوشته بود: «فوری، دوبرادر باهم درگیر شدند یکی براثر اصابت چاقو حالش وخیم است، پیگیری کن».

روانه اورژانس بیمارستان امام جعفرصادق(ع) شدم. در ابتدای ورود صدای ضجه و ناله مادری و زنانی که نمی دانم دخترانش بودند یا اقوامش شنیده می شد. اورژانس نسبتا آرام بود. خوشبختانه بیمار زیادی در اورژانس نبود. اما صدای ناله های مادر واتفاقی که رقم خورده بود چندنفری که به اورژانس آمده بودند را آنجا نگه داشته بود. یکی از اقوام ماجرا را اینطور شرح داد:

«دو برادر بر سر سفره شام برای شارژر همراه با هم مشاجره لفظی پیدا می کنند، ناگاه زد و خورد صورت می گیرد و در یک چشم برهم زدن برادر بزرگتر بر روی زمین می افتدو چاقو در قلبش فرو می رود و همه چیزتمام می شود.» هردو برادر به بیمارستان منتقل می شوند. یکی در بخش اورژانس و دیگری به بخش جراحی برده می شود. لحظاتی بعد خبر مرگ برادر همه را شوک می کند. برادر کوچکتر ماتش می زند. آمپولی به او می زنند تا آرام شود. مانند یک تکه گوشت روی ویلچر ولو شده بود. جوانی 20 و چند ساله به چشم می آمد. برادر بزرگتر هم یکی دوسال از او سنش بیتشر بود.

سردرگمی، ضجه و ناله مادر صحنه هایی بود که قلب هر بیننده ای را به درد می آورد. بهت و اندوه درچشم همه کسانی که در اورژانس بودند دیده می شد.

مادر نمی دانست به طرف سردخانه برود، یا هوای آن یکی را داشته باشد. همانطور که اشک می ریخت یک پایش به بیرون اورژانس و به طرف سردخانه بود و از طرف دیگر غصه پسر کوچک تر را می خورد که در هوای سرد دیشب هیچ نپوشیده بود. در آن هیاهو به دنبال لباس گرم برایش بود.

مادری که یکی دو سال قبل  شوهرش را از دست داده بود. تمام امیدش پسرانش بودند. پسرانی که می توانستند آینده بهتری را برای او رقم بزنند. حالا با چشمان خودش شاهد کریه ترین چهره زمانه بود. تمام امیدهایش در چندلحظه تبدیل به سراب شده بود و اشک و آه و ناله بود که از حنجره گرفته او بیرون می آمد. دل هر آشنا و غیرآشنایی به لرزه می افتد.

او که از فردا یک پایش در گورستان است و پای دیگرش زندان. یک جوان را در خاک می بیند و یک جوان را پشت میله های زندان. عصبانیت چه سرنوشت تلخی را برای آنها ومادرشان رقم زد آن هم در شبی که همه به هم عید را تبریک می گفتند.

جمله ای از پیامبر رحمت للعالمین را همین امشب در امامزاده میرشمق الحق بر روی پوستر خوانده بودم: خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى از شما به خشم آمد، وضو بگيرد.

ای کاش صبوری و بردباری را در این وانفسای زندگی و دنیایی که پر از مشکلات است یادبگیریم. ای کاش یاد بگیریم در مواقعی که ناراحت هستیم چگونه رفتار کنیم.

در هوای بارانی و سرد زمستانی دیشب وقتی آسمان رحمتش را بر ما انسان ها فرو می ریخت به خود می گفتم ای کاش زمان  به عقب بر می گشت. ای کاش!




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.