Skip to Content


از اینکه با سربلندی و سرافرازی به ایران برمی گشتیم خیلی خوشحال بودیم/خبرنگاران خارجی من را برای استفاده ی تبلیغاتی می خواستند


به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ یکی از اسرای جنگ تحمیلی رفتیم که خاطراتشان خالی از لطف نیست. شما را دعوت به مطالعه این مصاحبه می کنیم. لطفاً خودتان را معرفی کنید؟ علی اکبر جعفری نژاد میبدی هستم. در سال 1349 در میبد به دنیا آمدم. فرزند چندم خانواده بودید؟ پنجم در چه عملیات هایی شرکت کردید؟ پاتک دشمن در سال 67 و چون دفعه ی اول بود به جبهه رفتم در همان ابتدا اسیر شدم. در چه سالی اسیر شدید؟ 4/3/1367 شما از خانه فرار کردید؟ پدر و مادرم زیاد موافق جبهه رفتن من نبودند و می گفتند چون قدت کوچک است کاری از دستت بر نمی آید. وقتی جنگ شروع شد شما کجا بودید؟ ما در خرمشهر زندگی می کردیم، زمانی که جنگ شروع شد ده ساله بودم. در غروب 31/6/59 که جنگ شروع شد و صدام به مرزهای ایران حمله کرد یادم است که فردایش قرار بود برویم مرسه. صدای وحشتناک حملات هواپیمایی و قطع برق با هم همراه شد که مردم می گفتند که صدام حمله کرده است، بعد از آن ما با خانواده به میبد سفر کردیم. در سال 61 برادر بزرگم شهید محمد علی جعفری نژاد که 21 ساله بود در منطقه ی خرمشهر ماند و ده روز بعد برگشت و در زمان برگشت به عضویت سپاه میبد در آمد و در گردان امام حسین در منطقه ی شلمچه در عملیات رمضان در سال 61 به شهادت رسید. شما کی به جبهه رفتید و چگونه اسیر شدید؟ من در سال 67  درمنطقه شلمچه اسیر شدم. آن موقع عضو گردان امام حسین بودم. حضور من و برادرم در گردان امام حسین، وجه مشترک مان است. من چون در کودکی جنگ را احساس کرده بودم خیلی می خواستم در دفاع شرکت داشته باشم. از سال 60 تا 65 با اینکه سنم کم بود به بسیج مراجعه می کردم اما می گفتند چون سنت کم است نمی توانی به جبهه بروی. در سال 66 که وارد هنرستان شدم و سنم کمی زیاد شده بود به سپاه مراجعه کردم و آنها به زور قبول کردند. سال 66 در پادگان شهید بهشتی آموزش دیدم و 28/1/67 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم. چرا دوست داشتید به جبهه بروید؟ چون در کودکی در خرمشهر جنگ را دیده بودم خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. از سال 60 تا 67 خیلی به دنبالش رفتم اما چون سنم کم بود این اجازه را به من ندادند. در سال 67 که اعزام شدم در منطقه ی جاده اکبر که نیروها را برای خط مقدم تجهیز می کردند، یکی از برادران بسیجی آقای ابوالحسنی که مسئول بسیج دانش آموزی بود مرا برگرداند. گفت قدت کوچک است و باید برگردید. آقای ابوالحسنی که مرا برگرداند فردای آنروز باز برای ثبت نام به بسیج رفتم (4/2/67 ). باز به جبهه رفتم و باز آقای ابوالحسنی مرا دید. با خودم فکر کردم فردا قرار است در صف بگوید هر کس قدش کوچک است باید برگردد من دو تا آجر زیر پام گذاشتم و ساکم را کنار پایم گذاشتم تا معلوم نباشد که آجر زیر پای من است و چفیه ام را دور گردنم انداختم. اینبار آقای ابوالحسنی مرا نشناخت و من بعداً ایشان را در اسارت دیدم. برخورد نیروهای عراقی با شما چگونه بود؟ روز اول که اسیر شدیم من را از بقیه جدا می کردند و می آوردند جلوی دوربین های فیلمبرداری تا نشان دهند ایران بچه ها را از پشت نیمکت های مدرسه بیرون می آورد و به جبهه می فرستند. می خواستند از من استفاده ی تبلیغاتی کنند. در بصره که بودیم خبرنگاران خارجی ما را برای استفاده ی تبلیغاتی می خواستند و می گفتند می خواهند با من عکس یادگاری بگیرند اما من همیشه سرم را پایین می گرفتم و آنها می گفتند سرت را بالا بگیر. روز اول که اسیر شدم با اینکه سنم کم بود مرا به اتاق بازجویی بردند. موقعیت جنگ را از من می خواستند و من چون لکنت زبان داشتم به من فرصت حرف زدن نمی دادند و با کتک و هر چه دم دستشان بود از من پذیرایی می کردند. فضای اسارت چه فضایی بود؟ خیلی فضای سخت و سنگینی بود. روز اولی که اسیر شدیم ما را به بصره بردند بعد ما را به بغداد انتقال دادند و 20 روز آنجا بودیم. در بغداد از لحاظ تنبیهات و وضعیت معیشتی اوضاع بدی داشتیم. شب که می شد عده ای شکنجه گر بچه را اذیت می کردند. گرسنگی و تشنگی بر ما حاکم بود. آب سرد نداشتیم. یک بار به یاد دارم که قالب یخی آوردند و در تانک آب انداختند و این قالب یخ تنها توانست گرمی آب را بگیرد و آب سرد شد یکی از عراقی ها از یکی از برادران آزاده که شمالی بود سؤال کرد آیا ایران به اسیران ما یخ می دهد او گفت یخ چیه اونجا همه جایش آب سرد کن دارد بعد آنها او را به شدت کتک زدند. در بغداد یک نگهبان داشتیم معروف به جلاد. وقتی به اردوگاه می آمد کنترل دست خودش نبود کابل بر می داشت و اسیران را فقط می زد و درست در خاطرم هست هر کسی که ریش داشت. او با دست ریشش را می کند طوری بود که خود عراقی ها او را بیرون می بردند. آنها اصلاً به اسیران زخمی نمی رسیدند. یکی از اسیران بچه مازندران بود که تیر به کتفش خورده بود که آنها اصلاً به او توجهی نکرده بودند و جای زخم او کرم شده بود و همچنان کرم ها حرکت می کردند یکی دیگر اسیران آنقدر به پایش نرسیده بودند که کرم از یه جای پایش بیرون می آمد و جای دیگر به داخل میرفت و او آنقدر درد کشیده بود که کنترل دست خودش نبود و ما هیچ کاری نمی توانستیم برایش بکنیم و ما فقط می گفتیم کاش زود به اردوگاه برویم شاید وضعیت بهتری داشته باشیم. وقتی به دوران گذشته و اسارت فکر می کنید چه حسی به شما دست می دهد؟ دوران اسارت من 2 سال و نیم بود اما کسانی بودند که ده سال اسیر بودند و من در برابر آنها هیچ کاری نکردم، دشمن الان طوری شده که تبلیغاتشان را برای کشور ما زیاد کرده و آنها از نماز ما، از نماز جمعه ی ما می ترسند. به یاد دارم روز اول اسارت دم غروب هنوز نماز نخوانده بودم در همان لحظه در حالی که دستانم را از پشت بسته بودند و چشمانم را نیز بسته بودند همان جا زیر لب شروع کردم به نماز خواندن. آن نگهبانی که بالای سرم ایستاده بود زد توی دهان. من اما من باز شروع کردم و او برای بار دوم زد توی دهن من و من با خود گفتم که توی دلم نماز می خوانم و خواندم. ما هر چه که بدست آوردیم از خون شهیدان بوده باید این دستاوردها را حفظ کنیم پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا به کشورمان آسیب نرسد. اگر به کشور آسیبی برسد در آن دنیا جواب خون شهدا را دادن خیلی سخت است. چه زمانی از اسارت آزاد شدید؟ 4/3/67 اسیر شدم  8/6/69 آزاد شدم. شیرین ترین خاطرات دوران اسارت؟ در اردوگاه بچه هایی بودند که بخاطر اندک چیزی برای عراقی ها جاسوسی می کردند. کلی بچه ها را تحت فشار قرار می دادند. یک روز بچه ها قصد داشتند جاسوس ها را ادب کنند. نگهبانان عراقی متوجه شدند با کابل و باتون ریختند توی اردوگاه و هرکس که دم دست بود می زدند. فردای آن روز عراقی ها توانستند عاملینی که می خواستند جاسوس ها را ادب کنند پیدا کنند. از هر آسایشگاهی 3 نفر را بیرون بردند و در محوطه همان جاسوسین کابل را از عراقی ها می گرفتند و بچه ها را می زدند و همه از پشت پنجره شاهد این صحنه بودند. اسرا شعار مرگ بر صدام، الله اکبر و لا اله الا الله سر می دادند و عراقی ها با اینکه درها بسته بود و جاسوس ها فرار کردند، درست مثل لحظه ای که احساس کنی درها باز است و قرار است همه ی بچه ها به بیرون از محوطه بروند از دکلها به محوطه تیر اندازی کردند اما به کسی آسیبی نرسید. این باعث شد خیلی از برنامه ها برای ما آزاد شود چون جاسوس ها را از آن جا برده بودند برنامه ی عزاداری و شعار دادن به مسئولین برداشته شد و ما به یک نوعی آزادی که قبلاً نداشتیم را بدست آوردیم. تلخ ترین خاطره؟ سال 1369 ارتحال حضرت امام(ره) بود که نیروهای عراقی به ما گفتند که خمینی موت، اما کسی باور نمی کرد. فردا صبح از طریق روزنامه هایی که از عراق رسید فهمیدیم که خبر رحلت امام صحیح است و ما از همان روز برای رحلت امام مراسم قرآن خوانی در آسایشگاه برگزار کردیم. وقتی شنیدید قرار است آزاد شوید چه احساسی داشتید؟ ما هرگز فکر نمی کردیم بعد از آن همه سختی آزاد شویم وقتی شنیدیم کسی باور نمی کرد، اما روزی که ما را از اردوگاه بیرون آوردند فهمیدیم که این خبر صحت دارد. اما خوشحالی بیشتر ما این بود که در قطع نامه ای که بین رئیس جمهور ایران و عراق نوشته شده بود صدام در آخرین سخنانش به رفسنجانی گفته بود آنچه که شما خواستید به تحقق پیوست و ما از اینکه با سربلندی و سرافرازی به ایران برمی گشتیم خیلی خوشحال بودیم. وقتی به ایران رسیدید اولین کسی که به استقبال شما آمد چه کسی بود؟ ما از مرز خسروی وارد ایران شدیم رفتیم باختران و با هواپیما به یزد آمدیم و اولین کسی که دیدم برادرم بود که زودتر به استقبالم آمده بود. در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید؟ در حال حاضر کارمند اداره ی میراث فرهنگی و گردشگری میبد هستم. شما چند فرزند دارید؟ 2 فرزند خاطراتتان را برایشان تعریف می کنید؟ آنها هنوز کوچک هستند اما گاهی از من می پرسند و من برایشان می گویم. از اینکه در گفتگوی ما شرکت کردید از شما متشکریم. من هم از شما به خاطر اینکه به موضوع دفاع مقدس پرداختید تشکر می کنم.  

به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ یکی از اسرای جنگ تحمیلی رفتیم که خاطراتشان خالی از لطف نیست. شما را دعوت به مطالعه این مصاحبه می کنیم. لطفاً خودتان را معرفی کنید؟ علی اکبر جعفری نژاد میبدی هستم. در سال 1349 در میبد به دنیا آمدم. فرزند چندم خانواده بودید؟ پنجم در چه عملیات هایی شرکت کردید؟ پاتک دشمن در سال 67 و چون دفعه ی اول بود به جبهه رفتم در همان ابتدا اسیر شدم. در چه سالی اسیر شدید؟ 4/3/1367 شما از خانه فرار کردید؟ پدر و مادرم زیاد موافق جبهه رفتن من نبودند و می گفتند چون قدت کوچک است کاری از دستت بر نمی آید. وقتی جنگ شروع شد شما کجا بودید؟ ما در خرمشهر زندگی می کردیم، زمانی که جنگ شروع شد ده ساله بودم. در غروب 31/6/59 که جنگ شروع شد و صدام به مرزهای ایران حمله کرد یادم است که فردایش قرار بود برویم مرسه. صدای وحشتناک حملات هواپیمایی و قطع برق با هم همراه شد که مردم می گفتند که صدام حمله کرده است، بعد از آن ما با خانواده به میبد سفر کردیم. در سال 61 برادر بزرگم شهید محمد علی جعفری نژاد که 21 ساله بود در منطقه ی خرمشهر ماند و ده روز بعد برگشت و در زمان برگشت به عضویت سپاه میبد در آمد و در گردان امام حسین در منطقه ی شلمچه در عملیات رمضان در سال 61 به شهادت رسید. شما کی به جبهه رفتید و چگونه اسیر شدید؟ من در سال 67  درمنطقه شلمچه اسیر شدم. آن موقع عضو گردان امام حسین بودم. حضور من و برادرم در گردان امام حسین، وجه مشترک مان است. من چون در کودکی جنگ را احساس کرده بودم خیلی می خواستم در دفاع شرکت داشته باشم. از سال 60 تا 65 با اینکه سنم کم بود به بسیج مراجعه می کردم اما می گفتند چون سنت کم است نمی توانی به جبهه بروی. در سال 66 که وارد هنرستان شدم و سنم کمی زیاد شده بود به سپاه مراجعه کردم و آنها به زور قبول کردند. سال 66 در پادگان شهید بهشتی آموزش دیدم و 28/1/67 برای اولین بار به جبهه اعزام شدم. چرا دوست داشتید به جبهه بروید؟ چون در کودکی در خرمشهر جنگ را دیده بودم خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. از سال 60 تا 67 خیلی به دنبالش رفتم اما چون سنم کم بود این اجازه را به من ندادند. در سال 67 که اعزام شدم در منطقه ی جاده اکبر که نیروها را برای خط مقدم تجهیز می کردند، یکی از برادران بسیجی آقای ابوالحسنی که مسئول بسیج دانش آموزی بود مرا برگرداند. گفت قدت کوچک است و باید برگردید. آقای ابوالحسنی که مرا برگرداند فردای آنروز باز برای ثبت نام به بسیج رفتم (4/2/67 ). باز به جبهه رفتم و باز آقای ابوالحسنی مرا دید. با خودم فکر کردم فردا قرار است در صف بگوید هر کس قدش کوچک است باید برگردد من دو تا آجر زیر پام گذاشتم و ساکم را کنار پایم گذاشتم تا معلوم نباشد که آجر زیر پای من است و چفیه ام را دور گردنم انداختم. اینبار آقای ابوالحسنی مرا نشناخت و من بعداً ایشان را در اسارت دیدم. برخورد نیروهای عراقی با شما چگونه بود؟ روز اول که اسیر شدیم من را از بقیه جدا می کردند و می آوردند جلوی دوربین های فیلمبرداری تا نشان دهند ایران بچه ها را از پشت نیمکت های مدرسه بیرون می آورد و به جبهه می فرستند. می خواستند از من استفاده ی تبلیغاتی کنند. در بصره که بودیم خبرنگاران خارجی ما را برای استفاده ی تبلیغاتی می خواستند و می گفتند می خواهند با من عکس یادگاری بگیرند اما من همیشه سرم را پایین می گرفتم و آنها می گفتند سرت را بالا بگیر. روز اول که اسیر شدم با اینکه سنم کم بود مرا به اتاق بازجویی بردند. موقعیت جنگ را از من می خواستند و من چون لکنت زبان داشتم به من فرصت حرف زدن نمی دادند و با کتک و هر چه دم دستشان بود از من پذیرایی می کردند. فضای اسارت چه فضایی بود؟ خیلی فضای سخت و سنگینی بود. روز اولی که اسیر شدیم ما را به بصره بردند بعد ما را به بغداد انتقال دادند و 20 روز آنجا بودیم. در بغداد از لحاظ تنبیهات و وضعیت معیشتی اوضاع بدی داشتیم. شب که می شد عده ای شکنجه گر بچه را اذیت می کردند. گرسنگی و تشنگی بر ما حاکم بود. آب سرد نداشتیم. یک بار به یاد دارم که قالب یخی آوردند و در تانک آب انداختند و این قالب یخ تنها توانست گرمی آب را بگیرد و آب سرد شد یکی از عراقی ها از یکی از برادران آزاده که شمالی بود سؤال کرد آیا ایران به اسیران ما یخ می دهد او گفت یخ چیه اونجا همه جایش آب سرد کن دارد بعد آنها او را به شدت کتک زدند. در بغداد یک نگهبان داشتیم معروف به جلاد. وقتی به اردوگاه می آمد کنترل دست خودش نبود کابل بر می داشت و اسیران را فقط می زد و درست در خاطرم هست هر کسی که ریش داشت. او با دست ریشش را می کند طوری بود که خود عراقی ها او را بیرون می بردند. آنها اصلاً به اسیران زخمی نمی رسیدند. یکی از اسیران بچه مازندران بود که تیر به کتفش خورده بود که آنها اصلاً به او توجهی نکرده بودند و جای زخم او کرم شده بود و همچنان کرم ها حرکت می کردند یکی دیگر اسیران آنقدر به پایش نرسیده بودند که کرم از یه جای پایش بیرون می آمد و جای دیگر به داخل میرفت و او آنقدر درد کشیده بود که کنترل دست خودش نبود و ما هیچ کاری نمی توانستیم برایش بکنیم و ما فقط می گفتیم کاش زود به اردوگاه برویم شاید وضعیت بهتری داشته باشیم. وقتی به دوران گذشته و اسارت فکر می کنید چه حسی به شما دست می دهد؟ دوران اسارت من 2 سال و نیم بود اما کسانی بودند که ده سال اسیر بودند و من در برابر آنها هیچ کاری نکردم، دشمن الان طوری شده که تبلیغاتشان را برای کشور ما زیاد کرده و آنها از نماز ما، از نماز جمعه ی ما می ترسند. به یاد دارم روز اول اسارت دم غروب هنوز نماز نخوانده بودم در همان لحظه در حالی که دستانم را از پشت بسته بودند و چشمانم را نیز بسته بودند همان جا زیر لب شروع کردم به نماز خواندن. آن نگهبانی که بالای سرم ایستاده بود زد توی دهان. من اما من باز شروع کردم و او برای بار دوم زد توی دهن من و من با خود گفتم که توی دلم نماز می خوانم و خواندم. ما هر چه که بدست آوردیم از خون شهیدان بوده باید این دستاوردها را حفظ کنیم پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا به کشورمان آسیب نرسد. اگر به کشور آسیبی برسد در آن دنیا جواب خون شهدا را دادن خیلی سخت است. چه زمانی از اسارت آزاد شدید؟ 4/3/67 اسیر شدم  8/6/69 آزاد شدم. شیرین ترین خاطرات دوران اسارت؟ در اردوگاه بچه هایی بودند که بخاطر اندک چیزی برای عراقی ها جاسوسی می کردند. کلی بچه ها را تحت فشار قرار می دادند. یک روز بچه ها قصد داشتند جاسوس ها را ادب کنند. نگهبانان عراقی متوجه شدند با کابل و باتون ریختند توی اردوگاه و هرکس که دم دست بود می زدند. فردای آن روز عراقی ها توانستند عاملینی که می خواستند جاسوس ها را ادب کنند پیدا کنند. از هر آسایشگاهی 3 نفر را بیرون بردند و در محوطه همان جاسوسین کابل را از عراقی ها می گرفتند و بچه ها را می زدند و همه از پشت پنجره شاهد این صحنه بودند. اسرا شعار مرگ بر صدام، الله اکبر و لا اله الا الله سر می دادند و عراقی ها با اینکه درها بسته بود و جاسوس ها فرار کردند، درست مثل لحظه ای که احساس کنی درها باز است و قرار است همه ی بچه ها به بیرون از محوطه بروند از دکلها به محوطه تیر اندازی کردند اما به کسی آسیبی نرسید. این باعث شد خیلی از برنامه ها برای ما آزاد شود چون جاسوس ها را از آن جا برده بودند برنامه ی عزاداری و شعار دادن به مسئولین برداشته شد و ما به یک نوعی آزادی که قبلاً نداشتیم را بدست آوردیم. تلخ ترین خاطره؟ سال 1369 ارتحال حضرت امام(ره) بود که نیروهای عراقی به ما گفتند که خمینی موت، اما کسی باور نمی کرد. فردا صبح از طریق روزنامه هایی که از عراق رسید فهمیدیم که خبر رحلت امام صحیح است و ما از همان روز برای رحلت امام مراسم قرآن خوانی در آسایشگاه برگزار کردیم. وقتی شنیدید قرار است آزاد شوید چه احساسی داشتید؟ ما هرگز فکر نمی کردیم بعد از آن همه سختی آزاد شویم وقتی شنیدیم کسی باور نمی کرد، اما روزی که ما را از اردوگاه بیرون آوردند فهمیدیم که این خبر صحت دارد. اما خوشحالی بیشتر ما این بود که در قطع نامه ای که بین رئیس جمهور ایران و عراق نوشته شده بود صدام در آخرین سخنانش به رفسنجانی گفته بود آنچه که شما خواستید به تحقق پیوست و ما از اینکه با سربلندی و سرافرازی به ایران برمی گشتیم خیلی خوشحال بودیم. وقتی به ایران رسیدید اولین کسی که به استقبال شما آمد چه کسی بود؟ ما از مرز خسروی وارد ایران شدیم رفتیم باختران و با هواپیما به یزد آمدیم و اولین کسی که دیدم برادرم بود که زودتر به استقبالم آمده بود. در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید؟ در حال حاضر کارمند اداره ی میراث فرهنگی و گردشگری میبد هستم. شما چند فرزند دارید؟ 2 فرزند خاطراتتان را برایشان تعریف می کنید؟ آنها هنوز کوچک هستند اما گاهی از من می پرسند و من برایشان می گویم. از اینکه در گفتگوی ما شرکت کردید از شما متشکریم. من هم از شما به خاطر اینکه به موضوع دفاع مقدس پرداختید تشکر می کنم.   DSC_6491 DSC_6490 DSC_6482



رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.