تشییع شهدا و اندوهی سنگین از جنس غربت و شرمندگی
بار دیگر، پارههای تن ملت، آمدهاند تا میهمان مردمان دارالعباده باشند؛ پیکرهایی گمنام که هیچ نشانی با خود ندارند و داغ گمنامیشان سالهای سال جگرهای مادرانشان را سوزانده است.
شهدایی آمدهاند تا در دیار ما آرام گیرند و با حضورشان، گرد غفلت از دیدگانمان بشویند؛ آمدهاند تا اندکیادگارهای به جا مانده از جسم خاکیشان در قطعهای از «حسینیه ایران» مهمان مردمی باشند که به «تدیّن» و «دینباوری» شهرهاند؛ مردمی که با «عشق سیدالشهدا» زندهاند و با یادآوری «حماسه کربلا» سرمست میشوند.
شهدایی از جنس مردان مرد، که دیروز برای دفاع از دین و ناموس ما مدعیان امروز، عاشقانه به مصاف با دشمن غدار برخاستند؛ شهدایی از جنس بزرگمردان کمسن و سال که عاشقانه «قانون»ها را هم دور زدند؛ نه برای قدرتطلبی و باندبازی و ثروتاندوزی؛ بل برای «تقدیم همه هستی» خود در راه دفاع از شرافت و امنیت ما غفلتزدگان امروز؛
شهدایی از جنس فرشتگان رؤیایی، که پس از داوطلبشدن برای قرارگرفتن بر سیمهای خاردار و بازگشایی میدان مین، لباس از تنهای خود میگشودند، تا پیکرهای «مطهّر»شان متلاشی شود، اما لباس متعلق به بیتالمالشان آسیبی نبیند؛ «جان» فدا میکردند و «لباس» بیتالمال را رها! شهدایی از جنسِ همان عاشقانی که«... از او پرسیدم چرا لباست را درمیآوری؟ گفت: این لباس بیتالمال است! هنگامی که خودش را به روی مین انداخت، هنوز جان در بدنش بود و ما ناچار بودیم که از روی پیکر مطهرش رد شویم.»
شهدایی از جنس پرورشیافتگان در مکتب «دینباوران» متعهد که «قانونِ» شرافت و شجاعت را معنا بخشیدند؛ شهدای ایثارگری که در خاکریزها خمیده راه رفتند، تا ما امروز با قامتی ایستاده گام برداریم؛
شهدایی از جنس همان شهید نوجوان 16 ساله، که هنگام تفحص پیکر مطهرش، دل همه را آتش زد؛ شهیدی که در دفترچه کوچکش گناهان خود را اینچنین قلمی کرده بود:
شنبه : بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه : خنده بلند در جمع.
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .
سهشنبه : نماز شب را سریع خواندم .
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .
جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .
و امروز به این می اندیشم که ما و بسیاری از مدعیان امروز قانونمداری، چقدر از این نوجوان شهید، کوچکتریم!
شهدایی از جنس شهدای زنده به گور شده؛«در حوالی دریاچه ماهی 25 شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند. این شهدا را 5 تا 5 تا با سیم خاردار به هم بسته، و آنها را زنده زنده دفن کرده بودند. 5 نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم.» شهدایی از جنس همان زندهبهگورشدگانی که «وقتی خاک به روی آنها ریخته میشد برای اینکه بتوانند از گودال بیرون بیایند آنقدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخنهایشان جدا شده بود!»
شهدایی از جنس شهید احمد امینی که پیکر مطهرش سالها بینشان ماند و در وصیتش نوشته بود:«اگر جسد من ناپدید شد، افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلاماللهعلیها خورده شود.»
شهدایی از جنس فرشتگان آسمانی که بهعمد، از دیدن نوزاد تازه متولدشدهشان هم سر باز زدند؛ و به جبهه ها عزیمت کردند تا مبادا مهر نخستین فرزند، گام هایشان را در راه دفاع از دین و شرافت من و تو سست کند؛ شهدایی از جنس حسین فهمیده که امام شهدا او را «رهبر ما» نامید؛
شهدایی از جنس مسافری با پاهای خسته: «... آنها كه رفته اند، مى دانند كانىمانگا چه شيب و ارتفاعى دارد. عمليات والفجر چهار آنجا انجام شد و نيروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پيكر شهدايى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتيم.
صبح زود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى به نزديك قله رسيديم. لختى نشستيم تا نفسى تازه كنيم. هنوز بدنم را روى سنگها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشيبى تند قله كانىمانگا، متوجه پيكر شهيدى شدم كه دمرو به كوه چسبيده بود؛ رفتيم كه پيكر او را برداريم. نزديك كه شديم، ماتمان برد. شهيد كفشهاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميلههاى مخصوص به كمرشان بسته مىشود! ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولى او در اوج عمليات و جنگ، در زير آتش دوشكا و خمپارههاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود؛ كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمين عادى برايش خيلى مشكل بوده.» آری! « او نوجوانى با پاهاي معلول بود، که با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازه اش همان بالا مانده بود!»
شهدایی از جنس شهید سیدمجتبی علمدار که دخترش پس از شهادتش چنین سوزناک با او نجوا میکند: «بابا مجتبی سلام؛ امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بهخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربیام به من میرساند: «سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!» و تو در کنار راهپله مهد کودک مینشستی و لحظهای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو میدادم و با حوصلهای بهیادماندنی آن را بر سرم میگذاشتی و بعد بند کفشهایم را میبستی و در آخر، دست در دستان هم بهسوی خانه میآمدیم.
راستی بابا! چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبهروی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک میشود. بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟
ای پدر عزیز! ای پاره دل من! یاد و خاطرهی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم، تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم... .»
و اینک ماییم و اندوهی سنگین از جنس قدرناشناسی، از جنس شرمندگی؛ از جنس بیوفایی، از جنس ...
نویسنده: مرتضی میبدی