Skip to Content


ماجرای دستگیری آیت الله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی (ره) پس از راهپیمایی مردمی در 24 شهریور 57 و حماسه حضور و وحدت مردم میبد در این ماجرا


( آیت الله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی (ره) )در راهپیمایی ها آن قدر شجاعت از خود نشان می داد و علنا و صریحاً شاه را مورد هدف قرار می داد که بالاخره ساواک مجبور به دستگیری ایشان شد. ماجرای دستگیری ایشان را از زبان یکی از نزدیکان ایشان نقل می کنیم:

"میبدخبر"

روز دستگیری روز جمعه 24 شهریور 57 بود. دو روز قبل عده ای از افراد مطلع آمدند و گفتند: یکی از بچه های انقلابی از فرمانداری اردکان خبر داده که ساواک یزد برنامه دارد که جمعه ایشان را دستگیر کند و بلافاصله به تهران بفرستد، به ایشان بگویید اگر امکان دارد این هفته نماز جمعه برگزار نکنند، یا در همان شهیدیه بخوانند و تظاهرات راه نیاندازند. مطلب را به ایشان اطلاع دادیم. ایشان فرمودند: مگر هفته های قبل خطر نداشت؟ مگر فقط وقتی خطری نیست باید تظاهرات کرد و نماز جمعه خواند؟ این هفته باید برویم و حتماً می رویم. بعد این آیه را قرائت فرمودند: " فَمَثله کَمثل الکلبِ اِن تَحمل علیه یلهَث اوتَترُکه یَلهَث؛ این ها همانند سگ هستند، اگر رهایشان کنی دنبالت می کنند،"پس باید ما اینها را دنبال کنیم.

آن هفته قرار بود نماز جمعه در بیده برگزار گردد. مراسم همانگونه که تدارک دیده شده بود، انجام شد. ایشان هم آمدند و با صلابت خطبه خواندند و مطالب مهمی هم گفتند. بعد از نماز، تظاهرات شروع شد و تا خیابان فیروزآباد ادامه یافت. در آن جا ماموران آمدند و مردم را با تیر هوایی پراکنده کردند. حاج شیخ از آن جا با اتومبیل به سمت شهیدیه حرکت کردند. وقتی وارد خیابان شهیدیه شدند، همراهانشان کم کم از اطراف ایشان متفرق شده بودند. نفربرهای ساواک با شلیک چند تیر هوایی بقیه را هم متفرق کردند و اتومبیل ایشان را متفرق کردند و به یزد بردند. مردمی که اطراف ایشان بودند، می خواستند مانع شوند ولی ایشان امر به آرامش فرمودند.

بلافاصله پس از این که ایشان را به یزد بردند، مردم میبد مطلع شدند و تجمع عظیمی در کنار جاده سنتو برگزار کردند و گفتند تا ایشان آزاد نشود، ما به خانه بر نمی گردیم. بنده به منزل آقای خاتمی رفتم[1]. ایشان فرمودند: من به آقای صدوقی تلفن زده ام. خود بنده هم به شهید صدوقی زنگ زدم و گفتم: مردم می خواهند از میبد به طرف یزد حرکت کنند. آقای صدوقی فرمودند: حرکت به یزد صلاح نیست، ولی مردم به ایشان محبت دارند و اگر ما هم بگوییم متفرق شوند، نمی شوند. من در اینجا پیگیر هستم. بنده فهمیدم که نظر آقای صدوقی این است که مردم پراکنده نشوند. شهید صدوقی، شهید پاک نژاد را به ساواک فرستادند. عده ای از مردم یزد هم در مسجد حظیره تحصن کردند، عده ای هم در اطراف ساواک، تجمع کردند که اگر خواستند ایشان را به تهران منتقل کنند، اطراف جاده را محاصره کنند و مانع شوند. ساواک گفته بود، شرط آزادی ایشان این است که مردم دست از تجمعات خود بردارند ولی شهید صدوقی فرموده بود: مردم را نمی شود متفرق کرد.

بالاخره تلاش های بسیارزیاد شهید صدوقی و پافشاری مردم، ساواک را مجبور به آزادی ایشان کرد. دستگیری ایشان ساعت 2 بعد از ظهر بود و آزادی شان ساعت 9 شب. هنگام آزادی جمعیت عظیمی که در مسیر تجمع کرده بودند، اتومبیل ایشان را روی دست بلند کرده و تا مسجد کنار منزلشان آوردند. ایشان همان لحظه بالای منبر رفتند و پشت میکروفن قرار گرفتند و صحبت کردند و دل های مردم با شنیدن صدای ایشان آرام گرفت.

در طول چند ساعتی که در ساواک بودند، ماجراهایی شنیدنی واقع شده بود که بعدا خودشان برای ما تعریف کردند. می فرمودند: در راه که می رفتیم، من دست به جیب بردم که قرآن جیبی ام را بیرون بیاورم و بخوانم. همین که دست به جیب بردم، آن ها ترسیدند و اسلحه ها را تا نزدیک صورتم آوردند. گفتم: نترسید! سلاح ما از نوع سلاح شما نیست. سلاح ما قرآن است.

وقتی وارد ساواک شدم، ابتدا شمشیر مرا گرفتند. بعد پرونده مرا آوردند و اسناد مربوط به مرا قرائت کردند. از جمله مطالبی که در پرونده آمده بود، این بود که شما علیه دولت قیام مسلحانه کرده اید. بعد قرآنِ مرا گرفتند و به رئیس ساواک دادند. به او گفتم قرآن را ببوس. بوسید! بعد آن را ورق زد. اطلاعیه امام لای قرآن بود. رئیس ساواک گفت: این اوراق ضاله در اینجا چه می کند؟ گفتم: این هم از قرآن است. این لب قرآن است. حکم خداست. اگر مومن هستی این را هم ببوس. بالاخره آن قدر در مورد اطلاعیه امام گفتم تا او را مجبور کردم که آن را هم ببوسد. بعد مقداری آن ها را نصیحت کردم. در مورد تقوا و قیامت برای آن ها گفتم و چه خوب شد که مرا به آن جا بردند، چون کم تر روحانی به آن جاها می رفت و لازم بود این مسائل به گوش آن ها برسد. به آن ها گفتم: انقلاب بالاخره پیروز می شود، شما ها هم بیایید با ما همراهی کنید تا زودتر پیروز شود. به شاه هم بگویید دست از این کارها بردارد وتوبه کند، تازه اگر امام توبه اش را قبول کند! وگرنه باید قصاص شود. رئیس ساواک گفت: به مردم بگویید:" درود بر خمینی" بگویند، ولی "مرگ بر شاه" نگویند. گفتم:" درود بر خمینی"، لازمه اش "مرگ بر شاه" است.

وقت غذا که شد ، آن ها مرا دعوت به غذا کردند. گفتم من غذای شما را نمی خورم و به یکی از پاسبان هایی که آن جا بود، پول دادم تا نان و ماستی برایم بخرد. مقداری از آن را خوردم و مقداری هم به خود او دادم و گفتم از غذاهای آن جا نخورد.

وقتی می خواستند مرا آزاد کنند، گفتند: می خواهید بروید، بروید. از منزل آقای صدوقی برای شما ماشین آورده اند. گفتم: شمشیر ما چه شد؟ گفتند: شمشیرتان باید اینجا باشد. گفتم باشد تا پدر شما را در بیاورد!

بعد از اینکه مردم ساواک را گرفتند، اولین چیزی که آوردند، شمشیر ایشان بود. شهید پاک نزاد شمشیر را آورد و به ایشان داد و با لبخند گفت: حاج آقا! راستی که این شمشیر در ساواک ماند تا پدر ساواک را درآورد.

نقل از ( کتاب پارسای کویر ص149)

 





رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.