Skip to Content


شهید مدافع حرم: چرا باید در سوریه جنگید؟


به گزارش میبدخبر به نقل از فارس: رضا شاعری؛ شهید سید محمد حسین میردوستی از رزمندگان و مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که در عملیات محرم و در روز تاسوعا توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. از این رو جهت مصاحبه با این خانواده یه منزل‌شان رفتیم. در همان لحظات اول با روحیه بالا و قابل ستایش پدر شهید سید محمد حسین میردوستی مواجه شدیم. پارچه سبز روی شانه پدر شهید میردوستی نشان از سادات بودنش داشت. دستی به محاسن سفیدش کشید و ما را با احترام مضاعف به آپارتمان ساده‌اش دعوت کرد. در بین صحبت‌هایشان مدام به پیش‌وند نام‌شان که همان عبارت سید که آن را شناسنامه خانواده‌شان می‌دانستند تاکید داشتند و در لحظه به لحظه مصاحبه، شهیدشان را با نام کامل «آقا سید محمد حسین» خطاب می‌کردند. سید محمد یاسا فرزند شهید که در یک سالگی پدر را از دست داده در خانه مشغول بازی بود. چند دقیقه بعد مادر شهید(زینب میرشاهی) و همسرش (راضیه سادات میردوستی) به جمع‌مان ملحق شدند و مصاحبه ما با این عزیزان شروع شد که در ادامه متن آن را خواهید خواند: *شهید میردوستی اولین شهید دهه هفتادی ما چهار فرزند داشتیم و فاصله سنی همه آن‌ها بین دو تا سه سال بود. دختر اولمان متولد سال 62، آقا سید قاسم متولد سال 64، دختر بعدی‌مان متولد 68 و محمد حسین هم آخرین فرزند ما و به قول معروف ته‌تغاری بود. سید محمد حسین 13 تیر ماه 1370 به دنیا آمد که فکر می کنم پسرم اولین شهید دهه هفتادی مدافع حرم باشد. *شیطنت‌هایش خاص خودش بود محمد حسین خیلی سرزنده بود و شور و حال خاص و شیطنت‌های به خصوصی داشت و به خواهرش که یک سال و نیم فاصله سنی داشتند خیلی وابسته بود. یک جورهایی عین خواهر و برادر دوقلو همه جا با هم می‌‌رفتند. یک روز در حین بازی وقتی بالای رختخواب‌ها رفته بودند شهید میردوستی از آن بالا افتاد و زبانش کمی آسیب دید و پاره شد. از همان نوجوانی با همین خواهرش پنج شنبه‌ها بر سر مزار شهید احمد پلارک و دیگر شهدای بهشت زهرا(س) می‌رفتند.     *دوره کامل پزشک یاری عملیاتی را در هفت ماه گذراند سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزش‌های نظامی آموزش پزشک‌یاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت. به قول معروف او یک پزشک یار عملیاتی بود و در طی هفت ماه این دوره را فرا گرفته بود و کارهایی مثل بخیه، حجامت، سرم زدن را به طور کامل مسلط شد. حتی گاهی موارد برخی از بیماری‌ها را هم به خوبی تشخیص می داد. ما برای دیپلم گرفتن آقا سید قاسم خیلی سختی کشیدیم (خنده) اصلا دل به درس نمی‌داد اما محمد حسین وقتی در دبیرستان وارد شد و قصد داشت انتخاب رشته کند مدیر دبیرستان خیلی از او تعریف کرد که احساس غرور کردم. اولویت اول انتخاب رشته‌اش هم ریاضی و فیزیک بود. مسئولین مدرسه تاکید داشتند تا در آنجا بماند و این رشته را بخواند ولی فرزندم به رشته کامپیوتر علاقه وافری داشت و به همین دلیل در دبیرستان فنی و حرفه‌ای ثبت‌نام کرد. وقتی هم برای ثبت نام در رشته کامپیوتر به مدرسه رفتیم مدیر مدرسه گفت این پسر که نمراتش خوب است به نظرم ببرید همان ریاضی را بخواند اما با اصرار شهید در رشته کامپیوتر ثبت نام‌اش کردند. *می گفتم تو برای خودت به ما محبت می‌کنی پدرش مدتی بود که دائما سرفه می کرد. شب‌ها این این عارضه حادتر می‌شد و  سید محمد حسین برای آقای میردوستی یک لیوان آب می برد. همیشه می‌گفت:‌ «من موظفم به شما خدمت کنم، وظیفه فرزند این است که به پدر و مادرش خدمت کند این جز مسائل اخلاقی مهم است که نباید ساده از کنار آن بگذریم». می گفت: اگر محبت به پدر و مادر زیاد باشد انسان طول عمر پیدا می‌کند. من هم به شوخی به او می گفتم پس تو برای طول عمر خودت به ما محبت می‌کنی. *مادر بزرگش نام او را انتخاب کرد پدر بزرگ همسرم نود و هشت سال سن داشت و در تمام عمر نماز شب‌اش به نماز صبح متصل بود و از نظر اعتقادی خاص بود. مادر شوهرم تنها فرزند این مرد مومن و اهل خدا بود. وقتی محمد حسین به دنیا آمد از من درخواست کرد اگر اجازه بدهی نام پدرم را روی پسرت بگذارم. من هم با کمال میل و با اشتیاق قبول کردم. او هم روی اسم کاملش یعنی سید محمد حسین خیلی حساس بود و کلا عاشق اسم‌اش بود، اگر کسی محمد خالی صدایش می‌کرد حتما تذکر می داد. *این پسر من هم یک خشوی دیگر است محمد حسین برخی از تکه کلام‌های کودکی‌اش را حفظ کرده بود و در صحبت‌هایش به کار می‌برد. مثلا به خرگوش می گفت «خَشو» و یا به جریمه کردن می‌گفت: الان پلیس جمیله‌اش می‌کنه. گاهی به محمد یاسا هم می‌گفت این پسر من یک خشوی دیگر است. *با پودرهای سفید محدودشان می‌کردم محمد حسین و خواهرش که پشت هم بودند خیلی شیطنت می‌کردند و بعضی اوقات خیلی خسته می‌شدم، تنها راه چاره‌ای که پیدا کردم این بود که آن‌ها را می‌نشاندم گوشه‌ای از خانه و با این پودرهای سفید رنگ، یک دایره دورشان می کشیدم و می گفتم نباید بیرون بیایید با این ترفند در همان جا بازی‌ می کردند و فقط وقت‌هایی که می‌خواستند دستشویی بروند بیرون می‌آمدند(خنده) اما بعد دوباره به محدوده‌ای که برایشان ترسیم کرده بودم بر می‌گشتند.     وقتی کوچک بود عین چارلی چاپلین راه می‌رفت، می‌گفتم محمد یاسا هم عین خودت راه می‌رود. چند روزی بود که بعد از شهادت پدرش اصلا همان چند کلمه را هم که می‌گفت ادا نمی‌کرد. وقتی رفقای پدرش برای سر سلامتی آمدند منزلمان محمد یاسا خوشحال شده بود. حس می‌کردم پدرش را در جمع دوستانش می‌بیند، خیلی رفتارش تغییر کرد و سرحال شد. شاید این مطلب خیلی شعاری باشد اما ما غائل به این هستیم که شهدا زنده‌اند و وقتی رفتار محمد یاسا را بعد از چند روز سکوت دیدم بیشتر به این آیه ایمان آْوردم. *شهادت فرزندم بدترین داغ بود اما مطمئنم بهترین راه است برادرم شهید شد و داغ مادر هم دیده‌ام اما هیچ داغی مثل داغ اولاد نیست. با این حال افتخار می‌کنم که فرزندم در راه اسلام به شهادت رسیده است. درست است که شهادت و نبودن فرزندم بدترین داغ است اما مطمئنم بهترین راه را انتخاب کرده‌ایم.   *چرا باید در سوریه بجنگیم پدر شهید میر دوستی در ادامه این مصاحبه گفت: پدرم روحانی و اصالتا اهل استان گلستان بود. او با گروه فدائیان اسلام همراهی می‌کرد و در دوران انقلاب اسلامی نیز فعالیت‌های چشمگیری داشت. بنده معتقدم شهادت محمد حسین جان برکتی برای خانواده ماست و این شهید برای عموم ملت ایران و متعلق به اسلام است. برخی در این روزها می‌گویند چرا ما باید به صورت نیابتی در سوریه بجنگیم و باید در جواب این هم وطنان تاکید کنم که قطعا مرزهای ما امروز مرزهای جهان اسلام است و هر جا اسلام تهدید شود وظیفه ماست که در آنجا حضور داشته باشیم و خدمت بکنیم. بنده خودم پاسدار هستم الحمدالله در زمان جنگ هم توفیق جانبازی داشتم و در آن دوران با شکوه با پدر و برادرانم به جبهه می‌رفتیم و برادرم  آقا سید مجتبی میردوستی در عملیات بازی دراز به شهادت رسید و علی اصغر میرشاهی برادر همسرم نیز قبل از عملیات بیت القدس 6 به شهادت رسید. شوهر خواهرم که از رزمندگان غواص بود نیز در عملیات فاو به شهادت رسید.      به نظرم برجسته‌ترین شاخصه آقا سید محمد حسین اخلاق او بود و سپس بحث تحصیلی او که خداروشکر وضعیت مطلوبی داشت. اما از ویژگی‌های او علاقه خاص‌اش به بسیج و هیئت بود. ولایت‌مداری و پاکار نظام بودن در ایام فتنه 88 هم نباید از قلم انداخت. وقتی درگیری‌های سال 88 به اوج خود رسیده بود شهید میردوستی آمد و گفت می‌خواهم با بچه‌های پایگاه برای سرکوب این آشوبگران بروم و خودم او را به حوزه معرفی کردم و اتفاقا به مسئول حوزه سفارش کردم که محسن از پس درگیری برمی‌آید و از او در مناطق درگیری که سخت‌تر است می‌توانید استفاده کنید. بلافاصله سید محمد حسین برادر بزرگترش هم آمد و به اتفاق هم رفتند. *در راه شهادت گوی سبقت را از من ربود قدیم‌ها در منزلمان یک هیئت هفتگی داشتیم و پسرانم نوجوان بودند. شهید میردوستی به دلیل اینکه کوچک‌تر بود به قول بچه هیئتی‌ها خارج سینه می‌زد. در همان عوالم کودکی و نوجوانی محمد حسین رفت بیرون هیئت و برادر کوچکش سید محمد حسین را دعوا کرد و گفت: وقتی نمی‌توانی با جمع هماهنگ سینه بزنی خب سینه نزن. داداشش می‌گفت ما که تو هیئت منظم سینه میزدیم جا موندیم اما او از ما جلو زد. بنده سال‌ها سابقه جنگ دارم و همیشه آرزوی شهادت داشته و دارم. به هر حال به لحاظ سن و سال و سابقه هم حساب کنید من از پسرم بیشتر در فضای جنگ بودم. الغرض! آقا سید محمد حسین توی هیئت منظم سینه نمی‌زد اما به قول آن شعر که حضرت آقا خواند «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند...» فرزندم که حدود 30 سال از من کوچکتر بود گوی سبقت را ربود و به این مقام عظیم دست یافت. حکایت محمد حسین و من حکایت آیه «السابقون و السابقون اولئک المقربون» است.   *آقا جان برایت آب آوردم یکی از خاطرات خوبی که از آقا محمد حسین به یاد دارم این است که به علت عارضه‌ای که داشتم شب‌ها درخواب سرفه‌های مکرر داشتم  و در آن مدت تا صدای سرفه من را می‌شنید با یک لیوان آّب بالای سرم حاضر می‌شد و می‌گفت: «آقاجان برایت آب آوردم». *آرروی شهادت در آخرین روز زندگی محمد حسین جوان و پویا بود و آرزوهای زیادی در سر داشت. برای خانه‌ای که به تازگی از مسکن مهر گرفته بود برنامه‌هایی جهت زیبایی نمای داخلی خانه آشپزخانه داشت. آپارتمان جمع و جوری که با هزار مشقت برای رفاه حال خانواده‌اش تهیه کرده بود وسایلی نظیر کابینت و برخی از وسایل گرمایشی نداشت. قبل از سفرش به همسرش گفته بود وقتی برگشتم آشپزخانه را کابینت می‌زنم و باقی کارهای که نیمه تمام را تکمیل می‌کنم. حالا همین جوان که این آرزوها را داشت یک شب قبل از شهادت به رفقایش گفته بود: «من دیگر آرزویی جز شهادت ندارم» او در آخرین روزها به نقطه‌ای می‌رسد که هیچ آرزوی دنیایی نداشت و خدا را شکر همچون مولایش حضرت ابوفاضل در روز تاسوعا به شهادت رسید. موقع رفتن فرصتی برای دیدار نبود و تلفنی زنگ زد و خداحافظی کرد. وقتی پیکرش را آوردند صورتش خیلی سالم بود احساس می‌کنم برای اینکه ما دوباره ببینیم‌اش چهره‌اش سالم مانده بود. نحوه شهادتش هم این طور که می‌گویند موشک به همسنگرش شهید امجدیان اصابت کرده و پیکر آن شهید عزیز کاملا متلاشی شده بود سپس ترکش هایش به محمد حسین خورده و پیکرش آسیب شدیدی خورده بود. وداع با پیکر شهید امجدیان همزمان با سید محمد حسین ما در تهران انجام شد اما شهید امجدیان را به زادگاهش کرمانشاه بردند و در آنجا دفن کردند. خانواده شهید امجدیان ساکن کیان‌شهر هستند. *مایه قوت قلب همرزمان همرزمان شهید می‌گفتند: آقا سید، محمد حسین شما روحیه بالایی داشت صحبت‌هایش و حضورش باعث قوت قلب بچه‌ها بود. وقت‌هایی که می‌خواستیم با خانواده‌هایمان تماس بگیریم شهید میردوستی الویت تماس را به دوستانش اختصاص می‌داد و در این زمینه ایثار می‌کرد. بنده به عنوان پدر محمد حسین معتقدم که پسرم از من سبقت گرفت و به من نشان داد که هنوز باب شهادت باز است. من در پیچ و خم این دنیا گیر کردم و به این سعادت بزرگ که آرزویش را داشتم نرسیدم. گاهی اوقات هم کارهایی می‌کرد که جای دعوا کردن داشت اما چون رفتار‌هایش با شوخ طبع خاصی همراه بود، اصطلاحا دلم نمی‌آمد و نمی‌توانستم تنبیه‌اش کنم. *آماده جهاد هستم در یگان نظامی آن‌ها بین رزمندگان تی شرت توزیع کرده بودند و به شهید میردوستی ذکر یا اباالفضل(ع) افتاده بود و مثل حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسید. در طول جنگ تحمیلی چند تن از پسرعموها، برادرم و الان هم پسرم را از دست دادم اما هیچ وقت از عملکردم پشیمان نبودم و ان شاءالله به وقت نیاز حتما خودم برای جهاد می‌روم. *سید محسن خدمتگزار جمهوری اسلامی است با توجه به اینکه جانباز بودم و 36 ماه سابقه جنگ دارم، آقا سید محمد حسین بخش عمده‌ای از خدمتش را معاف شد. حدودا هفت ماه خدمت کرد. با فرمانده پادگان آشنا بودم. یک هفته بعد از اینکه شهید میردوستی در محل خدمتش مستقر شد زنگ زدم پادگان تا جویای احوالش بشوم. مسئول پادگان که از دوستانم بود گفت: آقا سید اگر زنگ زدی اینجا سفارش محمد حسین را بکنی باید بگویم رفتار و اخلاقش مورد تایید ماست. با اینکه خیلی جوان است اما خیلی مردانه برخورد می کند در همین مدت کوتاه خودش را ثابت کرده و به معنای واقعی کلمه خدمتگزار جمهوری اسلامی است. شهید میردوستی سرباز نمونه تشکیلات بود و از همان جا جذب نیرو ویژه صابرین شد. خیلی مسئولیت پذیر بود و همیشه در تلاش می‌کرد مسایل و مشکلات زندگی‌اش را خودش سر و سامان بدهد. بیست ساله بود که گفت می‌خواهم ازدواج کنم. گفتم کمی تحمل کن اما مصر بود و همان موقع دست به کار شدیم و دخترعمویش را خواستگاری کردیم. *محمد یاسا پاک و دور از گناه همسر شهید میر دوستی: محمد حسین پسرعموی من بود. ما هفتم مهر سال 90 عقد کردیم و یک سال بعد هم به خانه خودمان رفتیم. برای انتخاب نام محمد یاسا کلی تحقیق کردیم. یاسا به معنی پاک و دور از گناه است. همسرم به ندرت  عصبانی می‌شد و اگر هم به آن نقطه می‌رسید پس از ناراحتی و عصبانیت برای اینکه از دلم در بیاورد هرکاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد و جبران می‌کرد. اما وقتی عصبانی و ناراحت می شد. کمی طول می‌کشید تا دلش را به دست بیاوری. او با برادرش آقا سید قاسم باجناق هم بود. سید محمد حسین به شوخی می‌گفت: «من هر کاری بکنم از دست سید قاسم نمی توانم فرار کنم. او برادرم بود حالا چند سال‌ست باجناق هم شده‌ایم، اخیرا در سپاه هم همکار شدیم و متاسفانه به هیچ وجه از دست قاسم نمی توانم راحت بشوم». دفعه اولی بود که به سوریه رفت قبل از این سفر در مبارزات و جنگ‌هایی که با گروهک‌های تروریستی زاهدان، شمال غرب کشور بود حضور فعال داشت حتی در این عملیات‌ها دستش آسیب دید و گچ گرفته بود و برای اینکه اختلالی در سفر سوریه‌اش پیش نیاید گچ دستش را باز کرد.   *اگر نروم هزاران کودک یتیم می‌شوند وقتی گفت می‌خواهم بروم سوریه خیلی بی‌قرار شدم. محمد حسین گفت: «اگر امثال من برای جنگ نروند هزاران محمد یاسا یتیم می‌شوند و خدای ناکرده اگر جنگ به اینجا کشیده شود فرزندان ما مثل کودکان سوری قتل عام و آواره می‌شوند». طبیعی‌ست که هیچ‌کس دوست ندارد اول زندگی و در جوانی همسرش را از دست بدهد اما به خاطر این حرف‌هایش قبول کردم و با این صحبت‌ها متقاعدم کرد. توی همان دست نوشته مختصرش که چند وقت قبل از شهادتش نوشته با محمد یاسا درد و دل کرده و  از نبودنش معذرت خواهی کرده و تاکید داشته که به پسرش بگوییم به چه دلیل این راه را انتخاب کرده است. *خانم‌ها در معراج الشهدا پیکر شهید را تشییع کردند وقتی رفتیم معراج الشهدا با همه نزدیکانم گفتم وقتی پیکر محمد حسین را آوردند اگر داد و فریاد و ناله بزنید مدیونید. محمد حسین دوست ندارد. لطفا وضو بگیرید و برایش دعا بخوانید. وقتی چهره‌اش را دیدم احساس کردم از همه زمان‌هایی که دیده بودمش خوش سیماتر و زیباتر شده بود. رفتیم بالای سرش نشستیم و دعای توسل خواندیم. جالب است که بدانید پیکر و تابوت محمد حسین را  در معراج الشهدا خانم‌ها و محارم‌اش مانند عمه‌ها و خواهرهایش تشییع کردند. *درایت و مدیرتش در امورات خانه مایه قوت قلبم بود زمان ازدواج شهید میردوستی بیست سال بیشتر نداشت اما در مسائل اقتصادی خیلی خوش فکر بود. همین که اول راه بودیم و پس انداز خاصی نداشتیم طبیعتا خرید وسایل زندگی و بحث مسکن و تشکیل زندگی کار دشواری بود. اما با درایت و برنامه ریزی همسرم این مسائل حل می‌شد. همیشه در تنگناهای مالی خیالم از بابت محمد حسین راحت بود با رفتارهای مردانه‌اش خیلی امیدوارم می‌کرد به او ایمان داشتم که مشکل را حل می‌کند و تا جایی که ممکن بود نمی‌گذاشت شرایط سخت شود. کار در آژانس و یا در سوپرمارکت و کارهای متنوع از جمله این موارد بود. *تاسیس سوپرمارکت برای تامین مخارج در مناسبت‌های متنوع یک وسیله که نیاز خانه بود می خرید. مثلا وقتی محمد یاسا به دنیا آمد وقتی بیمارستان آمد هدیه برایم نخریده بود و من خیلی ناراحت شدم اما وقتی به خانه رفتیم دیدم یک کارتون بزرگ آوردند و من که متعجب شده بودم دیدم که یک ماشین ظرفشویی خریده است. برای تامین هزینه‌های خانه در سوپرمارکت، آژانس و دیگر مکان‌ها کار می کرد. حتی همین چند وقت پیش یک مینی سوپر دم منزل‌‌مان باز کرده بود. *بی‌قراری پسر در شب شهادت محمد حسین خواهر شوهرم که به همسرم خیلی وابسته بود همیشه به من دلداری می‌دهد.  همیشه می‌گوید حس می کنم داداشم هست اما گاهی دلم برای جر و بحث های خواهر و برادری‌مان تنگ می‌شود. محمد حسین به محمد یاسا خیلی وابسته بود برای دندان در آوردنش کلی ذوق کرد و خودش را می‌زد. (خنده) گوشی هوشمند داشت آن را به من داد و می گفت در طول روز از کارهایش برایم عکس و فیلم بگیر تا ببینم و شب‌ها با چه لذتی نگاه می کرد. این روزها که همسرم نیست احساس می‌کنم محمد یاسا خیلی دلتنگی پدرش را می‌کند. به خصوص وقت‌هایی که کودکان هم سن و سال خود را در آغوش پدران‌شان می‌بیند. چند وقت قبل از شهادتش به محمد حسین زنگ زدم و گفتم یک عکسی از کودکی‌ات پیدا کردم که کپی محمد یاسا است. مادرشوهرم می گوید محمد یاسا عین کودکی‌های پدرش راه می‌رود. ایام محرم به اتفاق خواهرم به استان گلستان رفتیم تا در مراسم عزاداری آنجا شرکت کنیم. شب تاسوعا محمد یاسا خیلی بی‌قراری می‌کرد آن روزها تازه زبان باز کرده بود. صبح دیدم که خبر را به یکی از اقوام داده بودند حسابی بی‌قرار شده بود و گریه می‌کرد وقتی نگاه‌های اطرافیان را دیدم پی بردم که اتفاقی افتاده است و البته حدس‌ام درست بود محمد حسین شهید شده بود.

به گزارش میبدخبر به نقل از فارس:رضا شاعری؛ شهید سید محمد حسین میردوستی از رزمندگان و مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که در عملیات محرم و در روز تاسوعا توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. از این رو جهت مصاحبه با این خانواده یه منزل‌شان رفتیم. در همان لحظات اول با روحیه بالا و قابل ستایش پدر شهید سید محمد حسین میردوستی مواجه شدیم.

پارچه سبز روی شانه پدر شهید میردوستی نشان از سادات بودنش داشت. دستی به محاسن سفیدش کشید و ما را با احترام مضاعف به آپارتمان ساده‌اش دعوت کرد. در بین صحبت‌هایشان مدام به پیش‌وند نام‌شان که همان عبارت سید که آن را شناسنامه خانواده‌شان می‌دانستند تاکید داشتند و در لحظه به لحظه مصاحبه، شهیدشان را با نام کامل «آقا سید محمد حسین» خطاب می‌کردند.

سید محمد یاسا فرزند شهید که در یک سالگی پدر را از دست داده در خانه مشغول بازی بود. چند دقیقه بعد مادر شهید(زینب میرشاهی) و همسرش (راضیه سادات میردوستی) به جمع‌مان ملحق شدند و مصاحبه ما با این عزیزان شروع شد که در ادامه متن آن را خواهید خواند:

*شهید میردوستی اولین شهید دهه هفتادی

ما چهار فرزند داشتیم و فاصله سنی همه آن‌ها بین دو تا سه سال بود. دختر اولمان متولد سال 62، آقا سید قاسم متولد سال 64، دختر بعدی‌مان متولد 68 و محمد حسین هم آخرین فرزند ما و به قول معروف ته‌تغاری بود. سید محمد حسین 13 تیر ماه 1370 به دنیا آمد که فکر می کنم پسرم اولین شهید دهه هفتادی مدافع حرم باشد.

*شیطنت‌هایش خاص خودش بود

محمد حسین خیلی سرزنده بود و شور و حال خاص و شیطنت‌های به خصوصی داشت و به خواهرش که یک سال و نیم فاصله سنی داشتند خیلی وابسته بود. یک جورهایی عین خواهر و برادر دوقلو همه جا با هم می‌‌رفتند. یک روز در حین بازی وقتی بالای رختخواب‌ها رفته بودند شهید میردوستی از آن بالا افتاد و زبانش کمی آسیب دید و پاره شد. از همان نوجوانی با همین خواهرش پنج شنبه‌ها بر سر مزار شهید احمد پلارک و دیگر شهدای بهشت زهرا(س) می‌رفتند.

 

 

*دوره کامل پزشک یاری عملیاتی را در هفت ماه گذراند

سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزش‌های نظامی آموزش پزشک‌یاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت. به قول معروف او یک پزشک یار عملیاتی بود و در طی هفت ماه این دوره را فرا گرفته بود و کارهایی مثل بخیه، حجامت، سرم زدن را به طور کامل مسلط شد. حتی گاهی موارد برخی از بیماری‌ها را هم به خوبی تشخیص می داد. ما برای دیپلم گرفتن آقا سید قاسم خیلی سختی کشیدیم (خنده) اصلا دل به درس نمی‌داد اما محمد حسین وقتی در دبیرستان وارد شد و قصد داشت انتخاب رشته کند مدیر دبیرستان خیلی از او تعریف کرد که احساس غرور کردم. اولویت اول انتخاب رشته‌اش هم ریاضی و فیزیک بود. مسئولین مدرسه تاکید داشتند تا در آنجا بماند و این رشته را بخواند ولی فرزندم به رشته کامپیوتر علاقه وافری داشت و به همین دلیل در دبیرستان فنی و حرفه‌ای ثبت‌نام کرد. وقتی هم برای ثبت نام در رشته کامپیوتر به مدرسه رفتیم مدیر مدرسه گفت این پسر که نمراتش خوب است به نظرم ببرید همان ریاضی را بخواند اما با اصرار شهید در رشته کامپیوتر ثبت نام‌اش کردند.

*می گفتم تو برای خودت به ما محبت می‌کنی

پدرش مدتی بود که دائما سرفه می کرد. شب‌ها این این عارضه حادتر می‌شد و  سید محمد حسین برای آقای میردوستی یک لیوان آب می برد. همیشه می‌گفت:‌ «من موظفم به شما خدمت کنم، وظیفه فرزند این است که به پدر و مادرش خدمت کند این جز مسائل اخلاقی مهم است که نباید ساده از کنار آن بگذریم». می گفت: اگر محبت به پدر و مادر زیاد باشد انسان طول عمر پیدا می‌کند. من هم به شوخی به او می گفتم پس تو برای طول عمر خودت به ما محبت می‌کنی.

*مادر بزرگش نام او را انتخاب کرد

پدر بزرگ همسرم نود و هشت سال سن داشت و در تمام عمر نماز شب‌اش به نماز صبح متصل بود و از نظر اعتقادی خاص بود. مادر شوهرم تنها فرزند این مرد مومن و اهل خدا بود. وقتی محمد حسین به دنیا آمد از من درخواست کرد اگر اجازه بدهی نام پدرم را روی پسرت بگذارم. من هم با کمال میل و با اشتیاق قبول کردم.

او هم روی اسم کاملش یعنی سید محمد حسین خیلی حساس بود و کلا عاشق اسم‌اش بود، اگر کسی محمد خالی صدایش می‌کرد حتما تذکر می داد.

*این پسر من هم یک خشوی دیگر است

محمد حسین برخی از تکه کلام‌های کودکی‌اش را حفظ کرده بود و در صحبت‌هایش به کار می‌برد. مثلا به خرگوش می گفت «خَشو» و یا به جریمه کردن می‌گفت: الان پلیس جمیله‌اش می‌کنه. گاهی به محمد یاسا هم می‌گفت این پسر من یک خشوی دیگر است.

*با پودرهای سفید محدودشان می‌کردم

محمد حسین و خواهرش که پشت هم بودند خیلی شیطنت می‌کردند و بعضی اوقات خیلی خسته می‌شدم، تنها راه چاره‌ای که پیدا کردم این بود که آن‌ها را می‌نشاندم گوشه‌ای از خانه و با این پودرهای سفید رنگ، یک دایره دورشان می کشیدم و می گفتم نباید بیرون بیایید با این ترفند در همان جا بازی‌ می کردند و فقط وقت‌هایی که می‌خواستند دستشویی بروند بیرون می‌آمدند(خنده) اما بعد دوباره به محدوده‌ای که برایشان ترسیم کرده بودم بر می‌گشتند.

 

 

وقتی کوچک بود عین چارلی چاپلین راه می‌رفت، می‌گفتم محمد یاسا هم عین خودت راه می‌رود. چند روزی بود که بعد از شهادت پدرش اصلا همان چند کلمه را هم که می‌گفت ادا نمی‌کرد. وقتی رفقای پدرش برای سر سلامتی آمدند منزلمان محمد یاسا خوشحال شده بود. حس می‌کردم پدرش را در جمع دوستانش می‌بیند، خیلی رفتارش تغییر کرد و سرحال شد. شاید این مطلب خیلی شعاری باشد اما ما غائل به این هستیم که شهدا زنده‌اند و وقتی رفتار محمد یاسا را بعد از چند روز سکوت دیدم بیشتر به این آیه ایمان آْوردم.

*شهادت فرزندم بدترین داغ بود اما مطمئنم بهترین راه است

برادرم شهید شد و داغ مادر هم دیده‌ام اما هیچ داغی مثل داغ اولاد نیست. با این حال افتخار می‌کنم که فرزندم در راه اسلام به شهادت رسیده است. درست است که شهادت و نبودن فرزندم بدترین داغ است اما مطمئنم بهترین راه را انتخاب کرده‌ایم.

 

*چرا باید در سوریه بجنگیم

پدر شهید میر دوستی در ادامه این مصاحبه گفت: پدرم روحانی و اصالتا اهل استان گلستان بود. او با گروه فدائیان اسلام همراهی می‌کرد و در دوران انقلاب اسلامی نیز فعالیت‌های چشمگیری داشت. بنده معتقدم شهادت محمد حسین جان برکتی برای خانواده ماست و این شهید برای عموم ملت ایران و متعلق به اسلام است. برخی در این روزها می‌گویند چرا ما باید به صورت نیابتی در سوریه بجنگیم و باید در جواب این هم وطنان تاکید کنم که قطعا مرزهای ما امروز مرزهای جهان اسلام است و هر جا اسلام تهدید شود وظیفه ماست که در آنجا حضور داشته باشیم و خدمت بکنیم. بنده خودم پاسدار هستم الحمدالله در زمان جنگ هم توفیق جانبازی داشتم و در آن دوران با شکوه با پدر و برادرانم به جبهه می‌رفتیم و برادرم  آقا سید مجتبی میردوستی در عملیات بازی دراز به شهادت رسید و علی اصغر میرشاهی برادر همسرم نیز قبل از عملیات بیت القدس 6 به شهادت رسید. شوهر خواهرم که از رزمندگان غواص بود نیز در عملیات فاو به شهادت رسید.

 

 

 به نظرم برجسته‌ترین شاخصه آقا سید محمد حسین اخلاق او بود و سپس بحث تحصیلی او که خداروشکر وضعیت مطلوبی داشت. اما از ویژگی‌های او علاقه خاص‌اش به بسیج و هیئت بود. ولایت‌مداری و پاکار نظام بودن در ایام فتنه 88 هم نباید از قلم انداخت. وقتی درگیری‌های سال 88 به اوج خود رسیده بود شهید میردوستی آمد و گفت می‌خواهم با بچه‌های پایگاه برای سرکوب این آشوبگران بروم و خودم او را به حوزه معرفی کردم و اتفاقا به مسئول حوزه سفارش کردم که محسن از پس درگیری برمی‌آید و از او در مناطق درگیری که سخت‌تر است می‌توانید استفاده کنید. بلافاصله سید محمد حسین برادر بزرگترش هم آمد و به اتفاق هم رفتند.

*در راه شهادت گوی سبقت را از من ربود

قدیم‌ها در منزلمان یک هیئت هفتگی داشتیم و پسرانم نوجوان بودند. شهید میردوستی به دلیل اینکه کوچک‌تر بود به قول بچه هیئتی‌ها خارج سینه می‌زد. در همان عوالم کودکی و نوجوانی محمد حسین رفت بیرون هیئت و برادر کوچکش سید محمد حسین را دعوا کرد و گفت: وقتی نمی‌توانی با جمع هماهنگ سینه بزنی خب سینه نزن. داداشش می‌گفت ما که تو هیئت منظم سینه میزدیم جا موندیم اما او از ما جلو زد. بنده سال‌ها سابقه جنگ دارم و همیشه آرزوی شهادت داشته و دارم. به هر حال به لحاظ سن و سال و سابقه هم حساب کنید من از پسرم بیشتر در فضای جنگ بودم. الغرض! آقا سید محمد حسین توی هیئت منظم سینه نمی‌زد اما به قول آن شعر که حضرت آقا خواند «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند...» فرزندم که حدود 30 سال از من کوچکتر بود گوی سبقت را ربود و به این مقام عظیم دست یافت. حکایت محمد حسین و من حکایت آیه «السابقون و السابقون اولئک المقربون» است.

 

*آقا جان برایت آب آوردم

یکی از خاطرات خوبی که از آقا محمد حسین به یاد دارم این است که به علت عارضه‌ای که داشتم شب‌ها درخواب سرفه‌های مکرر داشتم  و در آن مدت تا صدای سرفه من را می‌شنید با یک لیوان آّب بالای سرم حاضر می‌شد و می‌گفت: «آقاجان برایت آب آوردم».

*آرروی شهادت در آخرین روز زندگی

محمد حسین جوان و پویا بود و آرزوهای زیادی در سر داشت. برای خانه‌ای که به تازگی از مسکن مهر گرفته بود برنامه‌هایی جهت زیبایی نمای داخلی خانه آشپزخانه داشت. آپارتمان جمع و جوری که با هزار مشقت برای رفاه حال خانواده‌اش تهیه کرده بود وسایلی نظیر کابینت و برخی از وسایل گرمایشی نداشت. قبل از سفرش به همسرش گفته بود وقتی برگشتم آشپزخانه را کابینت می‌زنم و باقی کارهای که نیمه تمام را تکمیل می‌کنم. حالا همین جوان که این آرزوها را داشت یک شب قبل از شهادت به رفقایش گفته بود: «من دیگر آرزویی جز شهادت ندارم» او در آخرین روزها به نقطه‌ای می‌رسد که هیچ آرزوی دنیایی نداشت و خدا را شکر همچون مولایش حضرت ابوفاضل در روز تاسوعا به شهادت رسید. موقع رفتن فرصتی برای دیدار نبود و تلفنی زنگ زد و خداحافظی کرد. وقتی پیکرش را آوردند صورتش خیلی سالم بود احساس می‌کنم برای اینکه ما دوباره ببینیم‌اش چهره‌اش سالم مانده بود. نحوه شهادتش هم این طور که می‌گویند موشک به همسنگرش شهید امجدیان اصابت کرده و پیکر آن شهید عزیز کاملا متلاشی شده بود سپس ترکش هایش به محمد حسین خورده و پیکرش آسیب شدیدی خورده بود. وداع با پیکر شهید امجدیان همزمان با سید محمد حسین ما در تهران انجام شد اما شهید امجدیان را به زادگاهش کرمانشاه بردند و در آنجا دفن کردند. خانواده شهید امجدیان ساکن کیان‌شهر هستند.

*مایه قوت قلب همرزمان

همرزمان شهید می‌گفتند: آقا سید، محمد حسین شما روحیه بالایی داشت صحبت‌هایش و حضورش باعث قوت قلب بچه‌ها بود. وقت‌هایی که می‌خواستیم با خانواده‌هایمان تماس بگیریم شهید میردوستی الویت تماس را به دوستانش اختصاص می‌داد و در این زمینه ایثار می‌کرد.

بنده به عنوان پدر محمد حسین معتقدم که پسرم از من سبقت گرفت و به من نشان داد که هنوز باب شهادت باز است. من در پیچ و خم این دنیا گیر کردم و به این سعادت بزرگ که آرزویش را داشتم نرسیدم. گاهی اوقات هم کارهایی می‌کرد که جای دعوا کردن داشت اما چون رفتار‌هایش با شوخ طبع خاصی همراه بود، اصطلاحا دلم نمی‌آمد و نمی‌توانستم تنبیه‌اش کنم.

*آماده جهاد هستم

در یگان نظامی آن‌ها بین رزمندگان تی شرت توزیع کرده بودند و به شهید میردوستی ذکر یا اباالفضل(ع) افتاده بود و مثل حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسید. در طول جنگ تحمیلی چند تن از پسرعموها، برادرم و الان هم پسرم را از دست دادم اما هیچ وقت از عملکردم پشیمان نبودم و ان شاءالله به وقت نیاز حتما خودم برای جهاد می‌روم.

*سید محسن خدمتگزار جمهوری اسلامی است

با توجه به اینکه جانباز بودم و 36 ماه سابقه جنگ دارم، آقا سید محمد حسین بخش عمده‌ای از خدمتش را معاف شد. حدودا هفت ماه خدمت کرد. با فرمانده پادگان آشنا بودم. یک هفته بعد از اینکه شهید میردوستی در محل خدمتش مستقر شد زنگ زدم پادگان تا جویای احوالش بشوم. مسئول پادگان که از دوستانم بود گفت: آقا سید اگر زنگ زدی اینجا سفارش محمد حسین را بکنی باید بگویم رفتار و اخلاقش مورد تایید ماست. با اینکه خیلی جوان است اما خیلی مردانه برخورد می کند در همین مدت کوتاه خودش را ثابت کرده و به معنای واقعی کلمه خدمتگزار جمهوری اسلامی است.

شهید میردوستی سرباز نمونه تشکیلات بود و از همان جا جذب نیرو ویژه صابرین شد. خیلی مسئولیت پذیر بود و همیشه در تلاش می‌کرد مسایل و مشکلات زندگی‌اش را خودش سر و سامان بدهد. بیست ساله بود که گفت می‌خواهم ازدواج کنم. گفتم کمی تحمل کن اما مصر بود و همان موقع دست به کار شدیم و دخترعمویش را خواستگاری کردیم.

*محمد یاسا پاک و دور از گناه

همسر شهید میر دوستی: محمد حسین پسرعموی من بود. ما هفتم مهر سال 90 عقد کردیم و یک سال بعد هم به خانه خودمان رفتیم. برای انتخاب نام محمد یاسا کلی تحقیق کردیم. یاسا به معنی پاک و دور از گناه است. همسرم به ندرت  عصبانی می‌شد و اگر هم به آن نقطه می‌رسید پس از ناراحتی و عصبانیت برای اینکه از دلم در بیاورد هرکاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد و جبران می‌کرد. اما وقتی عصبانی و ناراحت می شد. کمی طول می‌کشید تا دلش را به دست بیاوری.

او با برادرش آقا سید قاسم باجناق هم بود. سید محمد حسین به شوخی می‌گفت: «من هر کاری بکنم از دست سید قاسم نمی توانم فرار کنم. او برادرم بود حالا چند سال‌ست باجناق هم شده‌ایم، اخیرا در سپاه هم همکار شدیم و متاسفانه به هیچ وجه از دست قاسم نمی توانم راحت بشوم». دفعه اولی بود که به سوریه رفت قبل از این سفر در مبارزات و جنگ‌هایی که با گروهک‌های تروریستی زاهدان، شمال غرب کشور بود حضور فعال داشت حتی در این عملیات‌ها دستش آسیب دید و گچ گرفته بود و برای اینکه اختلالی در سفر سوریه‌اش پیش نیاید گچ دستش را باز کرد.

 

*اگر نروم هزاران کودک یتیم می‌شوند

وقتی گفت می‌خواهم بروم سوریه خیلی بی‌قرار شدم. محمد حسین گفت: «اگر امثال من برای جنگ نروند هزاران محمد یاسا یتیم می‌شوند و خدای ناکرده اگر جنگ به اینجا کشیده شود فرزندان ما مثل کودکان سوری قتل عام و آواره می‌شوند». طبیعی‌ست که هیچ‌کس دوست ندارد اول زندگی و در جوانی همسرش را از دست بدهد اما به خاطر این حرف‌هایش قبول کردم و با این صحبت‌ها متقاعدم کرد. توی همان دست نوشته مختصرش که چند وقت قبل از شهادتش نوشته با محمد یاسا درد و دل کرده و  از نبودنش معذرت خواهی کرده و تاکید داشته که به پسرش بگوییم به چه دلیل این راه را انتخاب کرده است.

*خانم‌ها در معراج الشهدا پیکر شهید را تشییع کردند

وقتی رفتیم معراج الشهدا با همه نزدیکانم گفتم وقتی پیکر محمد حسین را آوردند اگر داد و فریاد و ناله بزنید مدیونید. محمد حسین دوست ندارد. لطفا وضو بگیرید و برایش دعا بخوانید. وقتی چهره‌اش را دیدم احساس کردم از همه زمان‌هایی که دیده بودمش خوش سیماتر و زیباتر شده بود. رفتیم بالای سرش نشستیم و دعای توسل خواندیم. جالب است که بدانید پیکر و تابوت محمد حسین را  در معراج الشهدا خانم‌ها و محارم‌اش مانند عمه‌ها و خواهرهایش تشییع کردند.

*درایت و مدیرتش در امورات خانه مایه قوت قلبم بود

زمان ازدواج شهید میردوستی بیست سال بیشتر نداشت اما در مسائل اقتصادی خیلی خوش فکر بود. همین که اول راه بودیم و پس انداز خاصی نداشتیم طبیعتا خرید وسایل زندگی و بحث مسکن و تشکیل زندگی کار دشواری بود. اما با درایت و برنامه ریزی همسرم این مسائل حل می‌شد. همیشه در تنگناهای مالی خیالم از بابت محمد حسین راحت بود با رفتارهای مردانه‌اش خیلی امیدوارم می‌کرد به او ایمان داشتم که مشکل را حل می‌کند و تا جایی که ممکن بود نمی‌گذاشت شرایط سخت شود. کار در آژانس و یا در سوپرمارکت و کارهای متنوع از جمله این موارد بود.

*تاسیس سوپرمارکت برای تامین مخارج

در مناسبت‌های متنوع یک وسیله که نیاز خانه بود می خرید. مثلا وقتی محمد یاسا به دنیا آمد وقتی بیمارستان آمد هدیه برایم نخریده بود و من خیلی ناراحت شدم اما وقتی به خانه رفتیم دیدم یک کارتون بزرگ آوردند و من که متعجب شده بودم دیدم که یک ماشین ظرفشویی خریده است. برای تامین هزینه‌های خانه در سوپرمارکت، آژانس و دیگر مکان‌ها کار می کرد. حتی همین چند وقت پیش یک مینی سوپر دم منزل‌‌مان باز کرده بود.

*بی‌قراری پسر در شب شهادت محمد حسین

خواهر شوهرم که به همسرم خیلی وابسته بود همیشه به من دلداری می‌دهد.  همیشه می‌گوید حس می کنم داداشم هست اما گاهی دلم برای جر و بحث های خواهر و برادری‌مان تنگ می‌شود. محمد حسین به محمد یاسا خیلی وابسته بود برای دندان در آوردنش کلی ذوق کرد و خودش را می‌زد. (خنده) گوشی هوشمند داشت آن را به من داد و می گفت در طول روز از کارهایش برایم عکس و فیلم بگیر تا ببینم و شب‌ها با چه لذتی نگاه می کرد. این روزها که همسرم نیست احساس می‌کنم محمد یاسا خیلی دلتنگی پدرش را می‌کند. به خصوص وقت‌هایی که کودکان هم سن و سال خود را در آغوش پدران‌شان می‌بیند.

چند وقت قبل از شهادتش به محمد حسین زنگ زدم و گفتم یک عکسی از کودکی‌ات پیدا کردم که کپی محمد یاسا است. مادرشوهرم می گوید محمد یاسا عین کودکی‌های پدرش راه می‌رود. ایام محرم به اتفاق خواهرم به استان گلستان رفتیم تا در مراسم عزاداری آنجا شرکت کنیم. شب تاسوعا محمد یاسا خیلی بی‌قراری می‌کرد آن روزها تازه زبان باز کرده بود. صبح دیدم که خبر را به یکی از اقوام داده بودند حسابی بی‌قرار شده بود و گریه می‌کرد وقتی نگاه‌های اطرافیان را دیدم پی بردم که اتفاقی افتاده است و البته حدس‌ام درست بود محمد حسین شهید شده بود.




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.