Skip to Content


روایتی تلخ از زندگی کودکان کبریت فروش میبدی!


علت حضورمان به دلیل نرفتن کودکانی از یک خانواده به مدرسه است. دختری 6 ساله که به پیش دبستانی می رفت. دخترکی 7 ساله که در اول دبستان درس می خواند و پسرکی 11 ساله که در چهارم ابتدایی تحصیل می کرد.

به گزارش خبرنگار میبدخبر: شاید داستان «دخترک کبریت» فروش را خوانده و یا کارتونش را بارها دیده اید. بچه های دهه شصت این فیلم را بسیار دوست داشتند و چندین بار آن را از تلویزیون های سیاه و سفیدشان دیده اند. برای آنهایی که شاید نداند که داستان از چه قرار است بخشی از داستان را در اینجا بازگو می کنم:

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شب سال بود .

دختری کوچک و فقیر در سرما راه می رفت . دمپایی هایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود دمپایی هایش از پایش درآمدند . ولی تنوانست یک لنگه از دمپایی ها را پیدا کند ..

پاهایش از سرما ورم کرده بود . مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود .

سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیجیده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی بک کبریت بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند .

دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند.

یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد ، دختر کوچولو احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته است پاهایش را هم دراز کرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است .

کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با میزی پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولی کبریت خاموش شد

سومین کبریت را روشن کرد ، دید زیر درخت کریسمس نشسته ، دختر کوچولو می خواست درخت را بگید ولی کبریت خاموش شد .

ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .

دختر کوچولو به یاد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش همیشه می گفت : اگر ستاره دنباله داری بیافتد یعنی روحی به سوی خدا می رود . مادر بزرگش که حالا مرده بود تنها کسی بود که به او مهربانی می کرد.

دخترک کبریت دیگری را روشن کرد . در نور آن مادر بزرگ پیرش را دید . دختر کوچولو فریاد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .

او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود مادر بزرگ هم می رود .همانطور که اجاق گرم و عذا و درخت کریسمس رفت .

مادر بزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.

این متن داستانی بود که وقتی داستانش را می خواندیم و یا فیلمش را می دیدیم اشک در چشممان حلقه می زد.

اما به دنیا واقعی برویم!

چندی پیش در شهرستان میبد، شهری که امام جمعه فرزانه اش بارها گفته است که حتی یک فقیر نیز با این درآمدی که در شهرستان هست نباید وجود داشته باشد، به یکی از محلات شهر رفتیم.

علت حضورمان به دلیل نرفتن کودکانی از یک خانواده به مدرسه است. دختری 6 ساله که به پیش دبستانی می رفت. دخترکی 7 ساله که در اول دبستان درس می خواند و پسرکی 11 ساله که در چهارم ابتدایی تحصیل می کرد.

وارد خانه که می شوی انگار هوای منزل بهاری است این را از پوشش لباس کودکان می شود فهمید. اما هوا سرد است و الان زمستان. به همراهان نگاه می کنم همه با کلی لباس گرم به این منزل آمده اند. اما کودکان این منزل فقط لباس های تابستانی به تن دارند. آنها 15 روز می شود که به مدرسه نرفته اند این را مدیر می گوید.

یکی از دختران بیمار است. سرماخورده است. آنها در یک خانه بی مادر و بدون پوشاک مناسب زندگی می کنند. فقط مانده که گازشان قطع شود و ... اما گویا خدا این روزها با آنهاست هوا خیلی بهاری است گرچه اکثر مردم از این وضعیت هوا که اصلا به هوای زمستان شبیه نیست ناراحتند اما فکر کنم تنها این کودکان هستند که از این هوا لطیف خوشحالند.

پدر خانواده می گوید مدتی است کار ندارد! آن هم در شهر میبد که معضل بیکاری اصلا وجود ندارد! متعجب می شوم! اما رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون. پدر معتاد است. مادر هم که تاب و تحمل اعتیاد شوهر را دیگر نتوانسته تحمل کند خانه را مدتی است ترک کرده. کودکان مانده اند با یک پدر معتاد.

درب یخچال را از روی فضولی باز می کنم. یخچال با مسجد یکی است! اما نه یک تفاوت در آن است. وجود دو سیب پوسیده در یخچال تفاوت آن دو است. وقتی به چهره دخترکان 6 و 7 ساله نگاه می کنی انگار یک نفر قلبت را می فشارد. همراهان به قدری ناراحت هستند که حد ندارد. آخر هرکسی شاید به فکر بچه خودش بیفتد و یا صحنه هایی که پدر و مادرها با چه ذوق و شوقی کودکانشان را به مدرسه می برند؛ دلت برای این نونهالان میبدی کباب می شود.

دوستان آموزش و پرورش که به همراه مدیر به آنجا آمده اند مقداری خوراکی و لباس گرم برای کودکان می آورند، برای آنها سرویس ایاب و ذهاب تدارک می بینند و در حال رایزنی برای حل مشکل این کودکان هستند. باز هم خدا جزای خیر به مدیران و مسئولان آموزش و پرورشمان بدهد که جدا پرتلاش و پرکارند. اما همسایه چه! آیا آنها نباید از احوال همسایه خود خبر داشته باشند!

و آنچه در پایان باید از خودمان بپرسیم این است که به راستی اعتیاد تا کی می خواهد خانواده هایمان را از هم بپاشد و کودکان مان را قربانی کند.

آیا پدر این کودکان در آینده معتاد به شیشه می شود؟ آیا پدر بر اثر توهم کودکان معصومش را چون مرغ می بیند و بعد...

 

 

رای شما
میانگین (1 رای)
The average rating is 1.0 stars out of 5.


اشنا
مادرشان چه شدنمیخواهید مادرشان باز گردداین کاری که شماکردیدمسکن بود.مادررر
0 (0 آرا)
پست شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۰۸:۱۱
کریمی
با سلام و عرض ادب
مدتی هست که میبدخبر مثل گذشته به روز نمی شود...
ان شاءالله شاهد به روز رسانی مرتب و منظم شما باشیم...
موفق و پیروز باشید
0 (0 آرا)
پست شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۰۷:۵۴
کریمی
با سلام و عرض ادب
مدتی هست که میبدخبر مثل گذشته به روز نمی شود...
ان شاءالله شاهد به روز رسانی مرتب و منظم شما باشیم...
موفق و پیروز باشید
0 (0 آرا)
پست شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۰۷:۵۳