بازگشت به صفحه کامل

گفتگو با یک خانواده قزوینی در میبد


فاطمه که به خاطر بیماری صرعش نتوانسته بود پا به پای هم سن و سالانش ادامه تحصیل دهد اکنون با پشتکار درس می خواند و نقاشی می کشد او در دنیای کودکانه خود گاهی پرنسس می شود گاهی کدبانوی خانه. از مصاحبه با این خانواده هنرمند لذت بردیم.

به گزارش خبرنگار میبدخبر: در شبهای زمستانی قزوین سرما بیداد می کند. مردی با دو دختر خویش در کنار خیابان نشسته بود، نه جایی را بلد بود و نه کسی را می شناخت. حضور این سه نفر در کنار خیابان با تعدادی کیف و چمدان توجه مردی را به خود جلب نمود. به کنار آنها آمد و علت حضورشان را در این موقع شب جویا شد. او متوجه شد که دختر خانواده در دانشگاه قزوین قبول شده و آنها برای ثبت نام از میبد به اینجا آمدند؛ اما به خاطر کاغذ بازیهای دست و پا گیر اداری نتوانستند در خوابگاه ساکن شوند پس درکنار خیابان سکنی گزیدند تا صبح به دنبال ادامه کارشان بروند. با اصرار آنها را به خانة خود می آورد و به همسر خود نیز اطلاع می دهد تا آمادة پذیرایی از میهمانان میبدی شود. ساعتی بعد آنها در یک اتاق گرم میهمان آقای مسگری بودند. هنوز هم مهمان نوازی و جوانمردی از خصوصیات بارز ایرانیان است. این میهمانی سرآغاز آشنایی آقای مسگری با میبد و میبدی ها شد. این ملاقات باعث شد تا دست تقدیر چهار سال بعد خانواده مسگری را به میبد بکشاند. اکنون سه سال از سکونت این خانوادة قزوینی در میبد می گذرد. اما این حکایت جوانمردی و میهمان نوازی این مرد قزوینی نبود که ما را به خانه اش کشاند بلکه دستان هنرمند دختر این خانواده بود که باعث شد ما شبی را میهمان آنها باشیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
فاطمه مسگری هستم،    18 ساله.
فاطمه برایمان می گویی چطور به نقاشی علاقه مند شدی؟
از بچگی؛ چون پدرم کار نقاشی ساختمان انجام می داد؛ترکیب رنگ ها مرا علاقمند کرد.
دوست داری در نقاشی به کجا برسی؟
من در مدرسه ی عقیل مربی نقاشی هستم؛چند تا هم نمایشگاه برگزار کرده ام.
 اما میخواهم از این هم موفق تر باشم.
وقتی نقاشی می کشی چه احساسی داری فاطمه؟
احساس خوبی دارم، نقاشی به من آرامش می دهد.
بیشتر دوست داری چه نقاشی هایی بکشی؟
از کشیدن پرنسس ها لذت می برم.
و خواهرش ،نسترن حرف فاطمه را ادامه می دهد که:
اهل مطالعه نیست، اما در کتاب ها دنبال الگو برای نقاشی می گردد .
کدام مربی در زندگی برایت تاثیر گذار تر بوده؟
خانم فلاح؛ مربی نقاشی ام.
بهترین خاطره ای که در ذهن داری چیست؟
روز تولدم بهترین خاطره من است، آن شب را در پارک بهاران جشن گرفتیم. کیکم شکل قلب بود،رویش نوشته شده بود:فاطمه جان تولدت مبارک!
دوست داری هدیه چه بگیری؟
به ادکلن خیلی علاقه دارم.
فیلم دیدن را هم دوست داری؟
فیلم بی وفا را خیلی دوست دارم و از کارتون ها به سیندرلا و سفید برفی علاقه مندم.  
از میان فصل ها کدام را بیشتر دوست داری؟
بهار؛ چون عمو نوروز میاد... عیدی میده... شکوفه ها باز میشن...
اهل شعر هستی؟
 نه.
موسیقی چطور؟
بله؛ قبلاً دوست داشتم خواننده شوم!
پس باید از عزاداری یزدی ها هم خوشت بیاید؟
بله؛ خیلی دوست دارم.
و نسترن در تکمیل صحبتش می گوید:
فاطمه حتی توی روضه ها گریه هم می کند.
رنگ مورد علاقه ات چیست؟
صورتی، قرمز، آبی کمرنگ، بنفش، گل بهی، زرد...
نسترن با خنده می گوید:
خب بگو همه رنگ ها را دوست داری دیگه!
فاطمه از رابطه ات با نسترن برایمان بگو؟
رابطه ی ما  بیشتر به کتک کاری می گذرد!
بیشتر دعواهایمان سر خوابیدن است، که چه کسی روی تخت بخوابد، چه کسی روی زمین!
از آنجایی که تو و نسترن همکلاسی هستید؛ با هم رقابت هم دارید؟
خیلی...
نسترن اضافه می کند:
گاهی وقت ها پدر و مادرم به من می گویند از فاطمه یاد بگیر!
 او هیچ وقت بیکار نمی ماند، یا درس می خواند، یا نقاشی می کشد، یا خانه را تمیز می کند.
کاری بجز نقاشی هم هست که دوست داشته باشی؟
به آشپزی علاقه دارم. کوکو می پزم، سیب زمینی سرخ می کنم و ....
نسترن دوباره به حرف می آید و می گوید:
بله؛ اشپزی فاطمه خیلی خوب است؛ نصف روغن ها را توی صورتش می ریزد...کل آشپزخانه را پر از دود می کند!...
بهترین دوستت کیست فاطمه؟
نسترن سریع می گوید:  من!
فاطمه هم می خندد و می گوید: مادرم، پدرم و خواهرم.
چه آرزویی داری؟
چند تا آرزوی مهم دارم که باید برآورده شود؛ دوست دارم مادرم به کربلابرود... دوست دارم نقاشی هایم توی تلویزیون نشان داده شوند...
خانم نصیر لو؛مادر این دختر های سال ششمی هم حرف هایی برای گفتن داشت؛ می گفت:"فاطمه دختر خیلی تمیزی است، از ریخت و پاش خوشش نمی آید. همیشه اول اتاق را تمیز می کند، بعد درسش را می خواند. راستش مدارس میبد بهتر از قزوین هستند، از وقتی به میبد آمدیم دخترها درس خوان تر شده اند.
در ضمن حالا که به میبد آمدیم، خانواده ای نداریم، اما دوستان خوبی داریم. آدم های خیلی خوبی به تورمان خورده اند. امیدوارم تا زمانی که بر می گردیم برایمان باقی بمانند."
از قلم گزار شکر:
چه دنیای بی ریایی داشت فاطمه. آرزوهای ساده اش... دل صافش... وحرف هایی که همه از ته قلبش زده می شد.
با وجود کلکل هایی که بین او و خواهرش بود؛ اما باز هم نسترن در کمد فاطمه دنبال بهترین نقاشی هایش می گشت تا به ما نشان دهد...
فاطمه که به خاطر بیماری صرعش نتوانسته بود پا به پای هم سن و سالانش ادامه تحصیل دهد اکنون با پشتکار درس می خواند و نقاشی می کشد او در دنیای کودکانه خود گاهی پرنسس می شود گاهی کدبانوی خانه. از مصاحبه با این خانواده هنرمند لذت بردیم.
آقای مسگری که اکنون مغازه چرم فروشی در خیابان محمود آباد دارد و به قول خودش سرسوزن ذوقی، با زمزمه شعری از مرحوم ژولیده بدرقه مان کرد.
امیری را اگر دیدی فقیری را مکن تحقیر          
که هر شخصی به قدر سفره ی خود نور هم دارد
هر آن فردی که دارد زر، زور هم دارد            
ولی آن کس که دارد زور و زر، مزدور هم دارد
نخور هرگز فریب رزق و برق زر                
که می گویند اگر ویرانه دارد گنج مار و مور هم دارد
به جای نوش دائم می زنی نیش و نمی دانی    
که این طوفندگی را عقرب جرار هم دارد
هنوز ای مدعی بهر فرار از عالم            
علی در مکتب خود میثم تماز هم دارد
 

رای شما
میانگین (6 آرا)
The average rating is 3.5 stars out of 5.