بازگشت به صفحه کامل
در گفت‌وگو با کاظم نیکنام مطرح شد

ماجرای گم‌شدن کفش‌های آیت‌الله خامنه‌ای/ مخالفت شهید مطهری با تریبون‌داری منافقین


یکبار آخر شب آقای خامنه‌ای می‌خواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفش‌هایشان نبود. ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و به جز یک کفش کهنه هیچ کفشی نبود.

به گزارش خبرنگار گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از مشرق، در قسمت ابتدایی گفتگو با حاج محمدکاظم نیکنام؛ خاطرات زیبایی پیرامون فعالیت گروههای مذهبی در تهران، جلسات شهید آیت الله بهشتی و شهید آیت الله باهنر برای مخاطبین خود ارائه دادیم. قسمت پایانی این گفتگو در مورد تشکیل کمیته تبلیغات استقبال از امام خمینی و روزهایی ابتدایی حضور ایشان در ایران را مرور خواهیم کرد.


* یکی از اتفاقات مهمی که در سال 57 افتاد؛ برپایی نماز عید فطر در قیطریه تهران است. شما در آنجا حضور داشتید؟

بله . قبل از برپایی نماز عیدفطر عده‌ای از انقلابیون در منزل آقای توسلی که مدتی هم شهردار تهران بودند؛ جمع شده بودند. در آن جلسه شهید مفتح هم حضور داشتند. همانجا برنامه‌ریزی شد که بعد از نماز عید راهپیمایی به همراه آقای مفتح از مسجد قبا تا قیطریه برگزار شود. راهپیمایی شروع شد و تا میدان آزادی که خیلی راه است ادامه پیدا کرد. اولین بار شعار «مرگ بر شاه» در آنجا توسط مردم گفته شد.

*یکی از بزرگترین تظاهرات‌ها که در سال 1357 شکل گرفت، در روز عاشورا است که جمعیت زیادی در میدان آزادی جمع شدند و نماز جماعت به امامت آیت الله بهشتی برگزار شد.

نماز جماعت جلوی مسجد صاحب‌‌ الزمان(عج) در خیابان آزادی توسط آیت الله بهشتی برگزار شد که بعد از نماز هم ایشان سخنرانی کردند. آن روزها من جزو کمیسیون تبلیغی فرهنگی بودم.

* در مورد این کمیسیون برایمان بگویید؟

یکی از کارهای این کمیسیون تهیه پارچه‌های بازوبند برای نیروها بود، در همین کمیسیون تبلیغی فرهنگی بود که سرود «خمینی ای امام...» و «برخیزید...ای شهیدان راه خدا» را تهیه ‌کردیم. یک اتاقی در خیابان عارف، آنهم نزدیک کلانتری اجاره کرده بودیم! از دوستان همراه ما آقایان محمد پیروی، محمود جعفریان، ابراهیم اکبری،حسین شمسیان و چندین نفر از بچه‌های کم سن و سال و خوش صدا حضور داشتند. قاسم امانی پسر شهید حاج صادق امانی هم بود که خدمت امام در روز 12 بهمن نامه ای را از طرف خانواده های شهدا قرائت کرد.

*مقداری بیشتر در مورد کارهای کمیسیون برایمان بگویید.

یکی دیگر از کارهای ما تهیه شعار برای راهپیمایی‌ها بود. ما با شعرا تماس می‌گرفتیم و با کمک آنها شعارهای تظاهرات را تهیه می‌کردیم.

یکی از کارهای این کمیسیون تهیه پارچه‌های بازوبند برای نیروها بود، در همین کمیسیون تبلیغی فرهنگی بود که سرود «خمینی ای امام...» و «برخیزید...ای شهیدان راه خدا» را تهیه ‌کردیم.

*این کمیسیون جلساتی هم داشت؟

بله. حتی یک جلسه نزدیک پیروزی انقلاب داشتیم که مسئول جلسه آیت الله خامنه‌ای بودند. بعد از آن بود که اولین روزنامه‌ در جمهوری اسلامی با نام «امام آمد» را چاپ کردیم. محل کارمان هم در مدرسه دخترانه علوی در خیابان ایران بود.
در انجام کارها هم با آقایان بهشتی، باهنر، رجایی و صادق اسلامی مشورت می‌کردیم. خیلی از جلسات فرهنگی‌مان در منزل آقای چهپور در خیابان ایران تشکیل می‌شد. بعد هم ستاد استقبال از حضرت امام شروع به کار کرد که بخش‌های مختلف هنری، فرهنگی و آموزشی داشت.


*شما در کدام بخش حضور داشتید؟

بخش فرهنگی.

*مسئول این بخش چه کسی بود؟

آیت الله خامنه‌ای.

* در بخش فرهنگی چه کسانی حضور داشتند؟

آقایان سبزواری و شاهرخی که هر دو شاعر بودند. آقای محمد جعفریان که جوان خیلی خوش ذوقی بود و در کارهای فیلم‌سازی، سناریونویسی و اجرای تئاتر شخصیت ارزنده‌ای داشت.

در شکل دادن به کارهایی مانند دیدار امام با کادر هوانیروز در روز نوزدهم بهمن که خیلی سر و صدا کرد و تاثیر داشت، یا هماهنگی‌های دیگر دیدارهای امام نقش داشتیم. بعضی‌ از دوستان مخالف دیدارهای امام بودند ولی ما می‌گفتیم: این خودش یک کار موثر است و خود امام هم نظرشان همین بود. حتی بعضی‌ها می‌گفتند که خانم‌ها نیایند به دیدار امام، اما حضرت امام با این کار مخالفت کردند. به همین دلیل از مدرسه علوی تا سه راه امین حضور مردم برای دیدار امام صف می‌ایستادند وبرنامه ریزی اینکه مردم از کجا بروند و از کدام درب مدرسه وارد محوطه بشوند از جمله کارهایمان بود.

یک مشکل و نگرانی که آن روز داشتیم این بود که منافقین(سازمان مجاهدین خلق) و یا افراد وابسته به آنها تریبون را به دست بگیرند. بعضی‌ افراد مانند پدر حنیف‌نژادها و غیره در محل جایگاه نشسته بودند و خیلی تلاش کردند تا تریبون را بدست بگیرند اما موفق نشدند.


*12 بهمن 57 کجا بودید؟

در ستاد تبلیغات بودیم که ساعت چهار صبح برای اداره تریبون سخنرانی امام به بهشت زهرا رفتم. چون از قبل تقسیم کار کرده بودیم. یک عده به فرودگاه رفتند و سرود «خمینی ای امام» خواندند. گروه دیگر سرود «برخیزید، ای شهیدان راه خدا» را در بهشت زهرا خواندند. بنده و مرحوم مرتضایی‌فر انتخاب شدیم برای اداره تریبون.

در آن روز نماز صبح‌ را در بهشت زهرا خواندیم. یک مشکل و نگرانی که آن روز داشتیم این بود که منافقین(سازمان مجاهدین خلق) و یا افراد وابسته به آنها تریبون را به دست بگیرند. بعضی‌ افراد مانند پدر حنیف‌نژادها و غیره در محل جایگاه نشسته بودند و خیلی تلاش کردند تا تریبون را بدست بگیرند اما موفق نشدند. ماجرایی هم من از آقای ناطق نوری شنیدم که بد نیست به شما بگویم. او می‌گفت با سید احمدآقا در مورد جایگاه و تریبون محل سخنرانی امام صحبت می‌کردم؛ سید احمد گفت: چاره‌ای نیست دیگر، صحبت شده و قطعی شده که منافقین (سازمان مجاهدین خلق) تریبون را برعهده بگیرند. آقای مطهری این صحبت را می‌شنوند و تلفن می‌زنند به  سیداحمدآقا و به او می‌گوید: به امام بگویید که اگر اینها تریبون‌دار شدند؛ مطهری دیگر مُرده برای شما. نه من با شما کار دارم و نه شما با من کار دارید. با این صحبت شهید مطهری همه به قول معروف ماست‌ها را کیسه کردند. لذا من و آقای مرتضایی‌فر تریبون‌دار شدیم. همان روز صدا و سیما هم می‌خواست یک میکروفون در جایگاه داشته باشد، اما ما به آنها اعتماد نداشتیم لذا میکروفون آنها را هم ما نگه میداشتیم.
 
زمانی که امام تشریف‌فرما شدند به دلیل ازدحام جمعیت در اطراف ماشین ایشان، پروانه ماشین از کار می‌افتد و ماشین خراب می‌شود. اینجا بود که هلی‌کوپتر می‌آید و امام را سوار می‌کند. آنقدر جمعیت زیاد بود که از پشت تریبون برای بالا رفتن از جایگاه برای امام پله زده بودیم اما می‌خواستیم از جلو امام را وارد جایگاه کنیم. آقای حمیدزاده به حالت سجده خم شدند که امام پایشان را روی کمر  او بگذارند و روی جایگاه بروند که امام قبول نکردند. این بود که چند نفر برای بالا رفتن به امام کمک کردند. من هم امام را بغل کردم و ایشان از جایگاه بالا رفتند. مراسم که تمام شد امام خواستند بروند. هلی‌کوپتر قادر نبود که امام را از بهشت زهرا ببرد زیرا جمعیت هجوم آورده بود و از ترس اینکه پروانه‌های هلی کوپتر به مردم آسیب برساند، بدون اینکه امام را سوار کند از زمین بلند شد. ابتدا ما فکر کردیم که امام با هلی کوپتر رفتند. اما یک دفعه دیدیم ایشان روی دست مردم است؛ نه عبایی، نه عمامه‌ای و نه نعلینی. به صورتی ایشان را به پشت تریبون آوردند. برای حفاظت امام از گرد و غبار ناشی از بلند شدن هلی کوپتر یک عبا انداختیم روی سر امام؛ طوری که یک لحظه تنها من و ایشان زیر عبا قرار گرفتیم و هیچکس دیگری نبود. عرق‌های امام را پاک می‌کردم و ایشان را باد می‌زدم. هلی‌کوپتر هم برخاسته بود و گرد و خاک به هوا کرده بود. چند بار از ایشان پرسیدم که حالتان چطور است. گفتند: حالم خیلی بد است. ولی در همان موقعیت با نگرانی می‌گفتند: عمامه‌ام چه شد؟! گفتم: خیلی شلوغ است، حالا اینجا آقایان هستند و یک عمامه می‌گیریم تا بتوانیم به تهران برویم. خلاصه عمامه امام پیدا شد. جالب بود در آن شلوغی نعلین وعبایشان هم پیدا شد. من دقیق آن روز یادم هست که آقایان صدوقی، مطهری، مفتح و انواری گریه می‌کردند و همه مضطرب بودند که حال امام چه خواهد ‌شد. زنده ماندن امام در آن روز واقعا لطف خدا بود. یعنی کشتن ایشان آن روز مثل آب خوردن بود. هر کس هم گفته من کاری کردم دروغ گفته؛ چون فقط خدا کرد.

آقای انواری ابتکار خوبی به خرج دادند. او گفت: این بار که هلی‌کوپتر از زمین برخاست، ما برای آن دست تکان می‌دهیم تا مردم فکر کنند امام سوار آن شده و از بهشت زهرا رفته است تا با این کار آنها دل بکنند و بروند و بهشت زهرا خلوت شود تا ما بتوانیم کاری بکنیم. واقعا همین ابتکار او جان امام را نجات داد.

برای مرتبه دوم هم هلی‌کوپتر نتوانست امام را همراه خود ببرد. در اینجا آقای انواری ابتکار خوبی به خرج دادند. او گفت: این بار که هلی‌کوپتر از زمین برخاست، ما برای آن دست تکان می‌دهیم تا مردم فکر کنند امام سوار آن شده و از بهشت زهرا رفته است تا با این کار آنها دل بکنند و بروند و بهشت زهرا خلوت شود تا ما بتوانیم کاری بکنیم. واقعا همین ابتکار او جان امام را نجات داد. همه مردم رفتند، غافل از اینکه امام هنوز روی تریبون هست. یک آمبولانس اتاق‌دار آوردیم و عقب آن را تا جلوی تریبون آوردیم تا امام سوار شوند. آژیر ماشین را روشن کردند تا مردم فکر کنند، بیمار دارد و راه را باز کنند. بعدا در مسیر بهشت زهرا به تهران، هلی‌کوپتر فرود می‌آید و امام را از آمبولانس سوار می‌کند و می‌برد.

یک زرنگی  هم آن روز آقای دکتر عارف(پزشک قلب) انجام داده بود که خیلی جالب بود. وقتی من به همراه امام زیر عبا بودیم، ایشان به من گفتند که تشنه هستم. من دامن عبا را بالا زدم و درخواست یک لیوان آب کردم. بلافاصله یک لیوان آب دادند. تا آمدم لیوان آب را به دست امام بدهم، یک دفعه آقای دکتر عارف گفتند: آقای نیکنام این لیوان را ندهید دست امام! لیوان را از من گرفت. یک فلاکس آب خودش آورده بود. لیوان را از آن پر کرد و گفت این را به امام بدهید. چه بسا آن آب ممکن بود آلوده باشد. دانایی و هوشیاری آنروز آقای عارف در آنروز در ذهنم مانده است.

در این میان چند ساعتی از حضرت امام خبری نبود. همه اعضای ستاد استقبال نگران و ناراحت بودند که نکند اتفاقی برای امام افتاده است. تا اینکه ساعت یازده شب از ایشان خبری شد. وقتی امام به مدرسه رفاه تشریف آوردند ، در حالی که روی پله ها نشسته بودند و خستگی در میکردند و تعدادی دور و بر ایشان را گرفته بودند، آقای خلخالی سخنرانی پر آب و تابی کرد و گفت ما با رهبری‌های امام ، رژیم شاه را له و لورده کردیم و دیگران نیز با احساسات صحبت میکردند اما  آن شب من یک عظمتی در وجود آیت الله بهشتی دیدم. ایشان رفته بود یک گوشه و مثل یک شاگردی که خودش را در مقابل استاد کوچک می‌دید در کناری خیلی ساکت ایستاده بود.



*از ایامی که امام در مدرسه رفاه مستقر بودند خاطره‌ای برایمان بگویید.

یکبار آخر شب آقای خامنه‌ای می‌خواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفش‌هایشان نبود. ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفش‌هایشان نبود. من به ایشان گفتم:کفش‌های من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید. کفش شما را من آخر سر پیدا می‌کنم و می‌پوشم؛ فردا با هم عوض می‌کنیم. ایشان قبول کردند و کفش‌های مرا پوشیدند و رفتند. آخر شب هر چه گشتم کفش‌های ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفش‌های آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است. به هر صورت کفش‌ها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفش‌ها خیلی درب و داغان بود ،طوری که نزدیک بود پایم زخم شود. فردای آن روز آیت الله خامنه ای آمدند و به من گفتند: کفش‌هایم را پیدا کردی؟ گفتم: نه؛ انگار یک نامرد بی‌انصافی آمده کفش‌های شما را برده و این کفش‌های پاره‌ها را جای آن گذاشته است. آقا نگاهی به کفش‌ها انداخت و با لبخندی گفت: این که کفش‌های خود من است!

ایشان گفتند: کفش‌هایم را بده. گفتم: نه، حالا که این کفش‌های شماست آن را به کفاشی می‌برم. کفش‌ها را  تعمیر کردم، یک واکسی هم به آن زدم و فردای آن روز به ایشان تحویل دادم.

نه اینکه ایشان بخواهد کفش پاره بپوشد! آن روزها اصلا مجال این کارها پیدا نمی‌شد. خود ما هم همینطور بودیم. مثلا تا نیمه‌های شب در محل استقرار امام بودیم و به خاطر ازدحام کار باز هم به خانه نمی‌رفتیم. یادم هست آخر شب به خانه شهید صادق اسلامی که نزدیک آنجا بود می‌رفتیم تا اگر شبانه حمله‌ای به محل استقرار امام شد،نزدیک صحنه باشیم.

 

مطلب فوق مربوط به سایر رسانه‌ها می‌باشد و "میبدخبر" صرفا آن را بازنشر کرده است.




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.