بازگشت به صفحه کامل
نویسنده: حجت الاسلام احمدرضا زارعی

حکایت تلخ بیکاری کارگران


خبر بیکاری جمعی از کارگرای شهر مثل پتک تو سرم می خورد. یعنی خدایا. با این وضع گرونی... وقتی دیدم کارگرا رو از کارخونه ها اخراج کردن یاد اون روزی افتادم که بابام بیکار شد و خواستم ببینم چه اتفاقی افتاده.

صبح بود و تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم. کنار ایستگاه یه دکه روزنامه فروشی بود. یادم افتاد که خونواده گفته بودن رفتی بیرون روزنامه باطله بگیر برای پاک کردن شیشه ها 

پسرکی دم دکه روزنامه فروشی ایستاده بود و داشت روزنامه هایی که جلوی دکه ردیف شده بودند و روی هرکدوم یه تیکه سنگ گذاشته بود رو نگاه می کرد. یه دفعه انگار که تیتر یکی از روزنامه ها توجه ش رو جلب کرده باشه با صدای بلند از صاحب دکه سوال کرد: آقا آقا این روزنامه چنده؟

صاحب دکه یه نگاهی به سر و وضع پسرک کرد و گفت: به دردت نمی خوره واسه بزرگتراست

پسرک باز پرسید: آقا پرسیدم این روزنامه چنده؟

صاحب دکه اینبار جدی تر گفت: پسر جون! گفتم واسه بزرگتراست. اصلا هزار تومنه پول داری بخری؟

پسرک دستی تو جیبش کرد و آخرش یه دویستی در آورد و گفت: آقا میشه اون صفحه چهارمش رو بهم بدی؟ من دویست تومن بیشتر ندارم

صاحب دکه گفت: نه پسرجون یا همش یا هیچی

تو همین گیرودار بود که مرد قد بلندی که داشت مجله ای رو ورق میزد روکرد به صاحب دکه و گفت: من حساب می کنم

بعد هم روزنامه رو داد دست پسرک و گفت: بیا عموجون!

پسرک همین جوری که داشت تند تند روزنامه رو ورق می زد سرش رو انداخته بود پایین و داشت می رفت که صاحب دکه صدا زد: آهای ندیدی آقا حساب کردن لااقل یه تشکر از آقا می کردی.

بعد هم زیر لب گفت: رو که نیست سنگ پای قزوینه!

پسرک برگشت و گفت: آقا ببخشید! ممنون

مرد قدبلند گفت: تشکر نمی خواد و بعد با یه لبخند ملیحی پرسید: عمو یه سوال بپرسم جوابمو میدی؟

پسرک گفت: بله آقا

مرد قد بلند پرسید: واسه چی می خواستی صفحه چهارمش رو بخری؟

پسرک گفت: من خیلی روزنامه نمیخونم ولی هرروز که میرم مدرسه یه دور تیترا رو نگاه می کنم راستش چون نمی خوام به بابام فشار بیاد روزنامه های روز قبل که مونده و ارزونتره رو میخرم الآن هم وقتی دیدم کارگرا رو از کارخونه ها اخراج کردن یاد اون روزی افتادم که بابام بیکار شد و خواستم ببینم چه اتفاقی افتاده.

مرد پرسید: این که کارگرا رو اخراج میکنن کجاش جذابه؟

پسرک جواب داد: آخه بابم سرشیفت کارخونه بود و خیلی تو کارش دقت داشت و مدیر تولید کارخونه هم خیلی هوای بابام رو داشت.

 اون موقع ها وضع مالیمون هم نسبتا خوب بود. تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم مادرم داره با بابام دعوا می کنه و صدای داد و قالشون تا تو حیاط میومد

مادرم می گفت: آخه مرد به تو چه که طرح کپی میزنن

به تو چه که حقوق کارگرا رو نمی دن یا دیر میدن

چکار داری که چند ماه حقوق کارگرا رو توحساب می خوابونن و سودش رو به جیب میزنن حالا اسمش هرچی که هست اختلاسه یا دزدی یا هرچی

به تو چه که سهامدارشون ربا خوره

اصلا مگه اداره مالیات نیست توچیکار داری که چند دفتردارن؟

مگه خدا اینقدر سخت گرفته که تو سخت می گیری؟

فکر من نیستی لا اقل فکر این دختر مریضت باش (آخه خواهرم سالهاست مریضه و آسم داره)

بعدهم زد زیر گریه و گفت: خدایا من از دست این مرد چکار کنم!

اولش نفهمیدم چی شده ولی بعد که دیدم چند روزه که بابام سرکار نمیره از مادرم پرسیدم وفهمیدم بیرونش کردن و جاش یه کارگر غریبه استخدام کردن.

 بابام خیلی آدم خیریه و به صندوق قرض الحسنه مسجدمون کمک میکنه و تا حالا از این طرف و اون طرف برای چند تا از دخترهای بی بضاعت جهیزیه تهیه کرده.

اون به حلال و حروم اهمیت میده  و میگه لقمه مثل مصالح ساختمونی میمونه که اگه آدم بخواد خونه ش محکم باشه باید مصالحش هم خوب و محکم باشه و لقمه حلال حکم اون مصالح محکمه رو داره

چند ماه همینطور گذشت تا اینکه یه روز مش رمضون تو مسجد، بابام رو دیده بود و چون میدونست بیکاره گفته بود از فردا با من بیا بریم بنایی

 فردای اون روز بابام هم از خدا خواسته همراه مش رمضون می رفت سرکار و مادرم هم دیگه کمتر بهونه گیری می کرد.

الآنم بابام یکی از اتاقهای خونمون رو که کنار کوچه است  مغازه کرده و الحمدلله تلاش میکنه که به ما سخت نگذره

تو این حال و هوا یهو پسرک نگاه به ساعتش کرد و گفت: وای مدرسه ام !!!  الآنه که ناظم گوشمو بِبُره و خداحافظی نکرده رفت

مرد قد بلند که از ظاهر آراسته اش معلوم بود تحصیل کرده است رو کرد به صاحب دکه و گفت: می بینی حاجی، چقدر داد زدیم بابا این همه کارخونه واسه چی؟ می گفتن شما با پیشرفت شهر مخالفید و نمی خواهید جوونامون سر کار برند؟

میگفتیم: اگه برا جوونامون کار جور میکنید پس این سی و چند هزار غریبه تو شهرمون چیکار میکنن؟ اونم غریبه هایی که بعضیاشون هزینه های زیادی به شهر تحمیل میکنن که فقط یه قلمش فرهنگ مبتذلی است که دارن تو شهر نهادینه می کنن تا چه رسد به دزدی و قاچاق و گسترش اعتیاد و بی ناموسی و  قتل و ...

اینجاست که میگن یه دیوونه یه سنگ تو چاه میندازه که صدتا عاقل نمی تونن درش بیارن.

به خاطر رفاه حال کمتر از 1% جامعه 99% بقیه باید تاوون پس بدن

پیرمردی که کنار دکه بساط کاهو فروشی پهن کرده بود گفت: بِرِدَر کِرم از خود زردآلوه فِک مُکُنی این زنایی که با این وضع بد مِگَردن همشون غریبه ن؟ نِه پِیَر خیلی شون همشهریای خودونَن که دنبال فرصت مِگَشتن تا هرطوری که دلشون مُخواد بِگَردن

جوونی که اومده بود سیگار بگیره هم در تأیید حرف پیرمرد گفت: حاجی راست مگه من خودم چند نفر رو مشناسم که همشهری خودمونن و آمار خونه ها رو به رفیقای غریبشون مِدن و بعد با کمک هم مِرن دزدی.

صاحب دکه که انگار خیلی این حرفا به مذاقش خوش نیومده بود گفت: البته اینام حرفیه!

مرد قدبلند مجله رو خرید و رفت. بعد صاحب دکه روکرد به من و گفت: می بینی حاج آقا قدیمیا راست گفتن سیر یادشه گشنه نیست. بعد گفت مثلا خود من اگه این غریبه ها نبودن کی میومد ازم سیگار و آدامس و مجله و روزنامه بخره یا همدومادم یکی اتاق داشت که کنارش آشپزخونه و حموم-دستشویی ساخته الآنم داره اجارشو میگیره بعد بعضیها بهش ایراد گرفتن که زن مستأجرت بد حجابه و فلانه و محله رو ناامن کردی لااقل به آدم دونسته اجاره بده

اونم گاوش در نرفته و گفته: خونمه، دوست دارم به این غریبه اجاره بدم

اتوبوس اومد و من هم باعجله خداحافظی کردم و اصلا یادم رفت روزنامه باطله می خواستم اما تو اتوبوس یاد این ضرب المثل افتادم

هرکی به فکر خویشه  ...

 خبر بیکاری جمعی از کارگرای شهر مثل پتک تو سرم می خورد. یعنی خدایا. با این وضع گرونی ...

خدا به بعضیا انصاف بده!




رای شما
میانگین (0 آرا)
The average rating is 0.0 stars out of 5.